21

     
 

Thursday, February 13, 2003

*

می گه : ازم نارحتی ؟
نمی گم که چقدر دلم نمی خواد جدا بشیم .
می گه : حس می کنی دارم دور میشم ؟
نمی گم که چقدر بهش عادت کردم .
می گه :سعی می کنی بری خوب زندگی کنی ؟
نمی گم که خوب زندگی کردن برام یعنی با تو بودن .
می گه : منو می بخشی ؟ ...
و اشکهای من آروم ....

*

از این احمقانه تر چیزی وجود داره ؟ فقط دو هفته دیگه فرصت داریم برای دیدن هم ، و بعدش تا سالها هم رو نخواهیم دید ، و اونوقت هر روز اینطوری ....
وقتی فکر می کنم دلم می خواد گریه کنم. هر لحظه که می گذره ، به این فکر می کنم که دیگه تکرارا نمی شه . به اینکه بعدها ، چقدر حسرتش رو خواهم خورد. هر لحظه که کنارش نباشم به روزهایی فکر می کنم که غمگین و تنها ، درآرزوی شنیدن صداش اشک می ریزم . الان سه روزه که ندیدمش. می دونم هر کی بشنوه می گه شما که شش ماه همدیگه رو نمی بینید ، چطور نمی تونید 3 روز رو تحمل کنید ؟ ولی هیچ کس نمی فهمه که این روزها معنی ش چیه . روزهایی که سعی می کنم لحظه لحظه ش رو تو ذهنم ثبت کنم . تصویر تک تک حرکاتش رو . صدای خنده هاشو ، نگاهشو ، گرمی دستاشو .... چقدر دوری سخته .
دیروز عروسی بود . عروسی نوشین ، و چقدر دلم نمی خواست عروسی باشه. دلم می خواست پیش اون باشم. از عروسی بدم می آد. از دانشگاه بدم می آد ، از کلاس زبان ، مهمونی خونوادگی ، درس .. از هر چیزی که این روزهای با ارزشمو ازم بگیره بدم می آد ....
دلم عجیب گرفته ست .

*

24 بهمن ، قبرستان ظهیر الدوله ...
سرد و ساکت و دور و برف گیر ..
از میدون تجریش که یه کم بیای بالا ، توی اون کوچه های پیچ در پیچ قدیمی ،وسط درهای شیک چوبی و فلزی نو ، یه در رنگ و رفته قدیمی هست ، با شیشه های رنگی ، آروم و غمبار ... که به یه حیاط قدیمی با درختای کاج پر برف باز می شه ، یه حیاط ، که وقتی ده قدم واردش بشی ، تازه می فهمی این یه حیاط عادی نیست .. یه "آرامگاهه " . اسم قبرستون مناسب اینجا نیست ، اینجا آرامگاهه ، فقط آرامگاه .. اونقدر ساکت و سرد و آرومه که دلت می خواد بری توی یکی از اون سوراخایی که تو زمین می کَنن دراز بکشی ، آروم ، و چشماتو ببندی ... و همه چیز تموم شه ...
لابه لای برفهای لگد خورده و برگهای زرد خیس ، تیکه تیکه سنگهای قدیمی دیده می شه ... که زیر شون ، زیر هر کدومشون ، یه زندگی آروم خوابیده ... از در حیاط که ده قدم تو بیای ، سمت چپ اگه بری ، اون وسطها یه اسم آشنا رو یه سنگ نوشته شده ... فروغ .... فروغ فرخزاد ....
پارسال با هم رفتیم سر قبر فروغ .. و اونجا ، آروم کنار هم گریه کردیم .گریه کردیم برای این "دردی کان را دوا نباشد " . برای این رسم وحشتناک "نخواستن اما رفتن " . گریه کردیم ، چون فقط می تونستیم گریه کنیم .

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من به این خوشبختی می نگرم
من غریبانه به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

***
لحظه ای ، و پس از آن هیچ
پشت این پنجره دارد شب می لرزد
و زمین دارد باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و تست ..

ای سر و پایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بسپار
و لبانت را
چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد ......

Wednesday, February 12, 2003

*

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر در بندِ درمانند ، درمانند ....

Tuesday, February 11, 2003

*

بلاخره از وبلاگ قبلی م خداحافظی کردم . و حالا این منم و این وبلاگ. جایی فقط برای خودم توی این دنیای عجیب w.w.w
جایی برای اینکه یه دختر 21 ساله بتونه ترسها و غمها و شادیهاشو توش بریزه . این وبلاگ منه. سلام ...
-----
الان دو سال گذشته. دو سال که تو تک تک لحظه هاش بوده .دو سال که سوختیم و ساختیم . دوری از هم داغونمون کرد . پیرمون کرد تو این دو سال .
نمی تونم فکر کنم بدون اون زندگی م چه جوری می شه . نمی تونم تصور کنم بدون اون چی می شم . نمی فهمم ..
cherchant می گه باید جدا بشیم . و من هیچ وقت اینطوری عاشقش نبودم . می گه اینطوری نمی شه زندگی کرد .
نمی شه . می دونم که نمی شه . تو این دو سال کم زجر نکشیدیم. تابستون اون سال اول که رفت ، وحشتناکترین روزهای زندگی م بود. شاید چهار ماه حتی یک بار هم نتونستم بخندم . تمام روز دنبال یه جای خلوت می گشتم که بتونم گریه کنم . و همه تعجب می کردن از اینکه من روزی سه بار می رم حموم . همیشه داشتم حساب می کردم که اگه فلان مسیر رو پیاده برم و از دانشگاه تا خونه فقط با یه اتوبوس بیام ، چند دقیقه می تونم با اون حرف بزنم .الان که یاد اون روزا می افتم ، اشک تو چشام جمع می شه. چقدر دردد کشیدیم .
زندگی من شده بود کافی نت (اون موقع هنوز کامپیوتر نداشتم ) ، و یه دفتر که تنها مونسم بود ، تنها کسی که حرفهامو می شنید . و اون که در تمام روز از پای کامپیوتر تکون نمی خورد ، تمام روز منتظر که شاید من بیام ..online .. شم و دردهای وحشتناکش رو برام بگه ...
نمی تونم از اون روزها بنویسم. واقعاً طاقت ندارم یاد آوری کنم اون روزهای وحشتناک رو .دعا می کنم خدا نخواد هیچ کس رو اینطوری امتحان کنه .. داغون می کنه . هنوز هم مزه شور اون اشکها زیر زبونمه . بگذریم. شاید یه روزی از اون تابستون حرف بزنم. ولی الان واقعاً نمی تونم .
دو هفته دیگه باز cherchant می ره. و این رفتن فرق می کنه با بقیه رفتنها . فرق می کنه با دفعه های قبل. این بار باید جدا شیم . دارم داعون می شم . می ترسم. دیگه طاقت درد ندارم . دلم می خواد داد بزنم نرو . نرو. همینجا بمون. پیشم بمون. ترکم نکن . به خدا طاقتشو ندارم ... فقط 21 سالمه ، و اندازی یه آدم 40 ساله گریه کردم . به خدا سخته. به خدا درد داره . نمی تونه هیچ کس بفهمه تا نکشیده باشه. ولی من کشیدم . خیلی وحشتناکه . درد ناکه ...
cherchant من داره می ره . می خواد برای همیشه ازم جدا شه . نمی دونم چی کار کنم . دارم می میرم از درد. و می دونم که اون هم داره می سوزه تو این درد. باید جدا شیم . اینو می بینم . ما نمی تونیم اینطوری همه روزهای زندگی مونو با غم دوری همدیگه بگذرونیم. نمی دونم ... نمی دونم .. نمی دونم .. نمی دونم ...
خدایا .....

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]