21

     
 

Saturday, February 22, 2003

*

آرامش
برف. برف سفید بکر. یک دست پاک مقدس.
وقتی پا هام تا زانو تو برف فرو می رفت ، وقتی چشمام جز سفیدی برف چیزی نمی دید، وقتی باد سرد برف به صورتم می خورد ، زیر اون آُسمون پاک آبی؛ تو کنارم بودی.
وقتی پاهای لرزان من ، نامطمئن و پر دلهره بلند می شد ، یک قدم جلو تر؛ این جای پای تو بود . جای پای تو ، که محکم بود و مطمئن.
دستهای قوی تو بود که توی اون گردنه باریک لغزنده ، بدن نا استوار من رو به جلو هدایت می کرد . " نمی تونی بیفتی، مطمئن باش" ... صدای تو بود که توی گوشم زمزمه می کرد .
کنار آبشار،جایی که تا کمر تو برف فرو می رفتی ، و آفتاب گرمی که صورتهامونو لمس می کرد ، صدای قدیمی با نشاط آب، و زمزمه تنبور ،شونه گرم تو تکیه گاهم ، و دست مهربونت روی صورتم
آرامش ... آرامش .. آرامش .....

Thursday, February 20, 2003

*

آقای م. و خانوم ن. از مکه بر گشتن. حج ! v. می خنده و می گه چه مسخره . من فکر نمی کنم مسخره باشه . اینه تفاوت ما. اینه تفاوت ما...
روز عاشورا بود . سه یا چهار سال پیش ، لادن گفت دلم می خواد برم ببینم . با هم رفتیم بیرون . لادن گفت چه مسخره. من فکر نمی کردم مسخره باشه . اینه ، اینه ، اینه تفاوت ما ....

*

تو می روی و دستهای غصه دار من
به یاد تو چه نقشها که می زند
و تا ابد نگاه جستجو گرم میان چشمها
به جستجوی یک نگاه گرم تو
و گریه های من به انتظار شانه های پایدار تو
صبور می شود تمام وسعت زمان بی کرانه را
و قلب من به جستجوی رد پای قلب تو
مرور می کند تمام دردهای عاشقانه را
تو می روی و من هنوز
به انتظار یک حضور جاودان تو .....

Tuesday, February 18, 2003

*


می خواهم بنویسم. از احساسی که هیچ وقت نوشته نشده . از اون حسایی که منو وادار کرد که وبلاگ قبلی م رو بعد از شش ماه ترک کنم . می خوام از خودم بنویسم. از این" هاج و
واج موندن ، معلق ، میون موندن و رفتن ، میون مرگ و حیات "؛ میون سنت و مدرنیسم . این چیزی که نسل ما داره تجربه ش می کنه . این احساس عجیب.
می خوام از حس یه دختر 21 ساله بنویسم ، که توی یه خونواده معمولی ، نه سنتی و نه مدرن ، هم سنتی و هم مدرن ؛ بزرگ شده . با یه پدر سنتی ایرانی. از اون پدرهایی که براش سخته قبول کنه که دخترش با پسرهای همکلاسی ش بره اردو . یه دختر ساده و بی شیله پیله . یه دختر خیلی حساس ، یه نمونه تیپیکال کامل ایرانی.
می خوام بنویسم از احساس این دختر ، وقتی که برای اولین بار لبهاشو به یه مرد می سپاره ، برای بوسیدن ،نه حتی از قبل از اون . وقتی که برای اولین بار ، با یه مرد قدم می زنه . وقتی اولین بار اون مرد دستش رو می گیره . می خوام بنویسم ، از این حس گنگ گناه که همیشه با من بوده . با همه دختر های ایرانی بوده . با همه ما بوده . نمی دونم چی درسته . بد جوری گیج شدم. من به خدا اعتقاد دارم ، و به دینی که درش گفته شده دیدن موهای من ، برای کسی که دوستش دارم حرامه . دینی که می گه کسی رو که دوست دارم نباید لمس کنم . دینی که می گه خوب نیست با کی که دوستش دارم تنها بمونم . نباید ... نباید ....
نمی دونم چی درسته. وقتی که کنار اون دراز می کشم ، آروم و برهنه ، همه چیز جلوی چشمم می آد ... همه این تناقضها ، همه این دو گانگی ها ، ... نمی فهمم .. نمی دونم .
خیلی اونو اذیت کردم . اینو می فهمم . نمی دونم . شاید اشکال از تربیت ما باشه . فرهنگی که ما رو تربیت کرده . نمی دونم . من خیلی گیجم . نمی فهمم .. نمی دونم ... نمی دونم ..
احساس گناه می کنم . و این احساس گناه همیشه با من هست . وقتی پدر می پرسه دانشگاه چه خبر،.. می بینم که دارم از اعتماد اون شاید سؤ استفاده می کنم . نمی دونم . می ترسم . احساس امنیت نمی کنم .... ولی می دونم که احتیاج دارم حرف بزنم . احتیاج دارم بگم با یه نفر ، از این همه احساسات وحشتناکی که تجربه کردم و می کنم . از این همه دو دلی ها ...
این مشکل من و نسل منه . می دونم که به جز من خیلیهای دیگه هم این مشکل رو دارند . کسایی که مثل من نمی دونستن چی درسته . ...
احتیاج به کمک دارم ...

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]