21 |
||||
Saturday, March 22, 2003
نوروز،جنگ ، و باقی قضایا
1. President Bush, you took my only sun. 2. شب است و چهره میهن سیاهه نشستن در سیاهیها گناهه برایم خلعت و خنجر بیاور که هر که عاشقه پایش به راهه 3. در حملات شب گذشته بغداد ، 1500 بمب ، و 320 موشک به پایتخت عراق اصابت کرد. 4. دیگه به من فکر نکن. دیگه من برای تو ، با بقیه هیچ فرقی ندارم . ما دیگه جدا شدیم. دیگه همه چی تموم شد. 5. ماهی قرمز سفره هفت سین مرد. یه ماهی کوچولو ، حالا تجربه ای رو داره که من ندارم . 6. آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و دو هجری خورشیدی ... بدون سورنا ، بدون دهل ، بدون توپ سال نو ، با صدای انفجار یه موشک کروز ، و صدای ریختن دیوار های یه خونه ، یه سرپناه ، بر شما مبارک . 7. زندگی؛ جنگ و دیگر هیچ ، هیچ ، هیچ ........ 8. یا مقلب القلوب ولابصار یا مدبر اللیل والنهار .. 9. Is there anybody going to listen to my story ... ? 10. ..و باقی قضایا. . Wednesday, March 19, 2003
"عشق شگفت آور ترين اشتباهی است که انسانهای فانی مرتکبش می شوند. "
قلبم تیر کشید از حقیقت این جمله . از طنین وحشتناک صفت “فانی” . چقدر سخته فانی بودن . چه دردیه عشقی که با فنا عجینه. شروعی که محکوم به پایانه. سلامی که خداحافظی ش ناگزیره. چه زجری می کشه موجودی که به فانی بودن خودش واقفه . و به عجزش، ناتوانی مطلقش در برابر این فنا. این پایان ناگزیر، علاج ناپذیر ... چه دردیه ، چه دردیه ، ترس مرگ وقتی پیدا می شه که آدم چیزی برای از دست دادن داشته باشه. و وقتی اون چیز با ارزش ترین چیز باشه ، مقدس ترین چیز باشه ... ترس مرگ ، نفرت مرگ دیوونه می کنه . "تو را دوست دارم . و می خواهم زنده بمانی، زنده بمانم . تو را دوست دارم ، و نمی خواهم ،نمی خواهم, نمی خواهم بمیرم . " و مرگ بدون هیچ حسی از همدردی ، مقتدر و مغرور و پر هیبت به کار خودش ادامه می ده. مجنون بی لیلا براش بی مفهمومه. مرگ مرگه . می گن مرگ حقه . می گم مرگ درده . مرگ درده ، وقتی عاشق باشی . **** ابرها ، در میان آسمان : یک فنا ، در میان جاودانگی ... ابر سرد ، در فنای ناگزیر خویش محو می شود با فنای ابر برگ سبز در بقای خویش چنگ می زند.. * با قلم ، بر تمام برگهای یک درخت نقش می زنم : "جاودانگی ...." ای دریغ ، بادِ بی سوادِ سرد ، خط من نخوانده می برد ، حاصل فنای ابر را (یه شعر مال چندین و چند سال پیش .... بهار 77) Monday, March 17, 2003
Sunday, March 16, 2003
دختر نفهمید کِی این اتفاق افتاد . کِی قرار شد پدر بیشتر از دختر بفهمه. کِی قرار شد سرنوشت دختر تو دستای پدر باشه. کِی قرار شد که پدر برای آینده ش، همسرش، شخصیتش،زندگی ش،مرگش تصمیم بگیره. دختر هیچ وقت نفهمید چرا وقتی اون روز داشت پشت چادرا گوسفندا رو می دوشید، پدر صداش زد. هیچ وقت نفهمید چرا وقتی گفت " بله " ،- آخه پدر صداش زده بود - یه دفه مردم دست زدند و گفتن مبارک باشه . دختر نفهمید چرا اون شب ، اونایی که از یه طایفه دیگه اومده بودن ، همونایی که وقتی گفت بله دست زدن ، با خودشون بردنش. دختر نفهمید چرا بهش گفتن باید کنار اون مرده بخوابه.اون مرده که سیبیلای کلفت جو گندمی داشت. همونی که چاق بود و رو صورتش یه سالک یزرگ افتاده بود.اون مرده که وسط سرش طاس بود و بوی عرق مونده می داد. نفهمید چرا اون مرده یه دفه پرید و لباسای دختر رو درآورد. دختر خیلی ترسید . خجالت کشید ، می خواست فرار کنه . ولی مرده ... دختر نفهمید اون خون چی بود . زن هیچی نفهمید . **** روسها که حمله کردن ، شهریور بیست بود ، همون سال سیاه. پدر بعد از چند سال نگاش به دختر افتاد . پدر سر مادر داد زد اینو واسه چی زاییدی . مادر لب ورچید . پدر دست دختر رو گرفت و کشوند تو پستو . نه ، کشوند تو تنور. پدر در تنور رو گِل گرفت .سال بدی بود.دختر رفت تو تنور. روسها حمله کرده بودن.در تنور رو گِل گرفتن . شهریورِ بیست بود. **** دختر هفت سالش بود. نفهمید چرا پدر نصف شب بیدارش کرد. نفهمید چرا پدر چاقورو گذاشت رو گردنش. نفهمید چرا پدر بُرید . نفهمید چرا پدر سرش رو از تنش جدا کرد. نفهمید چرا پدر سرش رو انداخت تو گونی و برد به همسایه ها نشون داد . دختر نفهمید ناموس یعنی چی. نفهمید شرافت پدر چی بود که باید به خاطرش سر دختر رو به همسایه ها نشون می داد . دختر نفهمید زندگی یعنی چی. نفهمید مرگ یعنی چی . دختر هفت سالش بود . دختر دیگه هیچی نفهمید. **** دختر که به دنیا اومد ، پدر موند که چی بگه. پدر دمق بود ، ولی نباید نشون می داد. پدر آخه آدم تحصیلکرده ای بود. پدر تو دانشگاه آدمهای روشنفکر زیادی دیده بود . آدمهایی که داد می زدن "آزادی زنان .... حقوق زنان .. " ... پدر نباید می گفت چه غلطا. پدر می خواست آدم روشنفکری باشه . پدر ... دختر نفهمید چه جوری بزرگ شد. نفهمید چه جوری ترسو شد. نفهمید چه جوری بی اراده شد. دختر نمی خواست ترسو باشه. نمی خواست چاپلوس و خوار باشه. نمی خواست مردم رو الکی تصدیق کنه. نمی خواست محتاج باشه. نمی خواست از خودش فکری نداشته باشه. نمی خواست دهن بین باشه. نمی خواست فکر نکنه. پدر داد زد : نکن. دختر ادامه داد. پدر فحش داد ، کتک زد. و دختر دیگه نکرد. آروم نشست. دختر ترسید. پدر به دختر ترسیدن رو یاد داد. دروغ گفتن رو یاد داد. متکی بودن رو یاد داد . متظاهر بودن ، دو رو بودن ، بی اراده بودن رو یاد داد. و دختر همه رو یاد گرفت. چه خوب یاد گرفت. |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |