21

     
 

Friday, March 28, 2003

*

گل نارنجی

گل نارنجی پیدا شد. همون گلی که به عشق تو چیدم ،و خشک کردم. همون گلی که روزی که اومدی می خواستم بهت بدم ، ولی گم شد. همون گلی که تا روزی که رفتی دنبالش گشتم و پیدا نشد.
گل نارنجی پیدا شد. حالا تو گم شدی. می ترسم دیگه پیدا نشی. چون تو تصمیم گرفتی گم بشی؛ خودت ، خودمون ....
گل نارنجی رنگش پریده. لای دفترم مونده و کمرنگ شده. زرد شده. اون رنگ شاداب نارنجی رفته ، و یه رنگ خسته زرد جاش نشسته.

به قول شازده کوچولو : آنقدر غصه به دل دارم که نگو......

Thursday, March 27, 2003

*

خاطرات ویت کنگ ناشناس (1)

امروز اول مه است

به خاطر عید کار نیست که دست به قلم می برم، بلکه به خاطر واقعه ای ست که زندگی ام را عوض کرده. امروز صبح ، ساعت هفت و نیم ، وقتی خودم را معرفی کردم ، رفیق "لان" گفت :
"خودت را آماده کن تا به ارتش ملحق شوی"
فکر می کنم اگر احساساتم را روی کاغذ بنویسم بهتر بتوانم آنها را تشریح کنم. شادی و هیجان زایدالوصفی به من دست دادو بعد ، در همان حالت شادی و هیجان ، ناگهان غمی وجودم را فراگرفت. باید زنم را ترک می کردم. باید این عشق مقدس و گرانبها را ترک می گفتم. ما فقط جهار ماه است با هم عروسی کرده ایم و مدت زیادی نیست که با هم زندگی می کنیم. می دانم که به خاطر ورود به ارتش چه فداکاری باید بکنم . من از مرگ ترسی ندارم. اگر مرگ من به آزادی هموطنانم کمکی بکند با کمال میل آن را می پذیرم. ولی ترک زنم "کان" برایم کشنده است.

امروز دوم مه است

تصمیم گرفته ام یک دفتر خاطرات داشته باشم. الان در لابراتوار هستم. وقت رفتن نزدیک شده و نگرانی من به زنم هم سرایت کرده است. دیگر او هم می داند که بیش از چهل ساعت دیگر با هم نخواهیم بود. فقط چهل ساعت دیگر. و این چهل ساعت گرانبهاترین ساعات زندگی ما خواهد بود. شاید دیگر هرگز یکدیگر را نبینیم. مشکل بزرگی است. می دانم که زندگی یک سرباز پر شکوه است ولی ترک زنی که دوستش داریم مشکل است. زمان از میان انگشتهایم می لغزد . یک ثانیه دیگر و من دیگر او را نخواهم دید. با نگرانی هر دقیقه را می شمارم و هزاران سؤال از خود می کنم.
چرا باید به دنیا بیاییم ؟ چرا باید رنج ببریم ؟

امروز سوم مه است

آخرین ساعات را با هم گذراندیم. من و "کان". گاه حرف می زدیم و گاه ساکت می ماندیم. در سکوت از خود می پرسیدم اگر قرار باشد دوباره یکدیگر را ببینیم ، آن زمان چه وقت خواهد بود ؟ می دانم. وقتی موفق به دیدن یکدیگر خواهیم شد که جنگ تمام شده باشد. البته اگر تا پایان جنگ زنده بمانیم. از اینکه دیگر موفق به دیدن پدر و مادر و خواهر و برادرهایم نمی شوم ، غمگینم. ولی دیگر وقتی برایم نمانده که فرصت کنم به دیدنشان بروم. آیا آنها می دانند که من چه حالی دارم ؟ آه جنگ .. مرگ ... جنگ چقدر زشت است. مرگ چقدر زشت است .
باید اینجا را ترک کنم. گریه می کنم. آدم بی غیرتی نیستم و خود را با اراده و قوی می دانم ولی به هر حال یک بشرم و نمی توانم مانع از بروز احساساتم شوم. و اشکهایم همچنان فرو می ریزند.
وداع ، عشق من. باید به کارهایمان برسیم. سعی می کنم یک دوچرخه و چند کتاب در بازگشت برایت بیاورم. امیدوار باشیم به اینکه "چن " مرا با ماشین برگرداند و به این ترتیب خواهم توانست دوچرخه را روی ماشین بگذارم و تو را زود تر ببینم. اوه ، "کان " ... تصویر قلبت را در چشمانت می بینم. یک قلب شکسته. ولی خواهد رسید روزی که این شیطانهای آمریکایی دیگر در این کشور نباشند. اگر به خاطر این امریکایی ها نبود ، الان مجبور نبودیم با یکدیگر وداع کنیم.

******
(از کتاب زندگی ، جنگ ، و دیگر هیچ (گزارشی از ویتنام و مکزیک) صفحه 222 /اوریانا فالاچی/ ترجمه لیلی گلستان/ انتشارات امیر کبیر /تهران 1378)
** این یادداشتها ، یادداستهای واقعی یک سرباز ویتنامی است که پس از مرگش ، توسط سربازان امریکایی پیدا شده. اوریانا فالاچی که به عنوان خبر نگار جنگ به ویتنام اعزام شده یادداشتها را از سربازان امریکایی می گیرد و در قسمتی از کتابش منتشر می کند.
نمی تونم این یادداشتها رو بخونم و از ته دل گریه نکنم. برای کان، برای اون سرباز عراقی ، برای اون دختر عرب ، برای این مردمی که زندگی شون ، بازیچه دست چند تا دیوونه شده.

Wednesday, March 26, 2003

*


بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند ،
و قورباغه ها جدی جدی می میرند.


بوش ، صدام ، بلر، خمینی ، تاچر ،برژنف، مک کارتی ، هیتلر، موسولینی ، فرانکو ... ؛
ویتنام ،فلسطین ، بوسنی ، عراق ، رواندا ، ایران ، افغانستان ، الجزایر .....
مهم نیست ، مهم نیست ،
بازی دست ماست .
یه بازی هیجان انگیز ، بازی با موشکهای کروز و بمبهای ناپالم ، بمبهای خوشه ای ، بهمبهای میکروبی ، شیمیایی ، و هیجان انگیز تر از همه : اتمی .
جنگ ، جنگ تا پیروزی ، شعار ملت ماست .
مرگ ، مرگ تا پیروزی ...
بکشید و کشته شوید ای جوانان غیور وطن.

****

می دونم که این بچه فقط 4 سالشه ، سرباز
می دونم که این مرد تمام آرزوش اینه که بتونه برای دخترش یه عروسک بخره، سرباز
می دونم که این زن و مرد که الان تو بغل هم خوابیده ن بعد سالها مصیبت به هم رسیده ن ، سرباز
می دونم که این دختربچه خیلی دوست داشتنیه ، سرباز
می دونم که یه مردی هست که عاشق این دختره ،حاضره زندگی شو بده ولی آسیبی به این دختر نرسه، می دونم سرباز
می دونم که این زن سه تا بچه داره ، سرباز
می دونم که پدر این پسر تمام دار و ندارشو فروخته تا پسرش بتونه درس بخونه ، سرباز
می دونم که این جوونه ، عاشقه ، می دونم که می خواد زندگی کنه ، می دونم که نمی خواد بمیره ، می دونم ... می دونم سرباز ...
ولی بکش . بکش سرباز. تو باید بکشی. سوار هواپیما شو و وقتی رسیدی بالای اون مدرسه ، یا اون دانشگاه ، یا هر جای دیگه ، این دکمه رو فشار بده . این دسته رو بکش پایین ، و کار تمومه. بکش سرباز . بکش . بمب رو بنداز سرباز. تفنگت رو بردار و شلیک کن . شلیک کن توی مغز اون پسر 19 ساله که داره به سمت تو شلیک می کنه . شلیک کن به طرف اون خلبان که بعد از سقوط هواپیماش داره با چتر پایین می آد .سوار تانکت شو و برو . برو و دیوار اون خونه رو خراب کن . همون دیواری که پشتش اون مرد داره عاشقانه اون زن رو نگاه می کنه . بکش سرباز . بکش .... بکش سرباز.

****
می دونم که پدرت پیره ، و زنت حامله س، می دونم که آرزو های بزرگی تو سرت داری ، سرباز
می دونم که این پاییز که برسه درست تموم می شه و می تونی یه شغل خوب داشته باشی ، می دونم که می خوای با دختری که سالهاست منتظرته ازدواج کنی ، سرباز ، سرباز ...
می دونم که می خوای زندگی کنی سرباز ،
می دونم که 21 سالته ، و عاشقانه می خوای زنده بمونی سرباز ... می دونم سرباز ..
می دونم که مادرت با شنیدن خبر مرگ تو سکته می کنه و فلج می شه سرباز ،
می دونم که یه دختری هست که اگه بمیری ، دیگه نمی خواد زندگی کنه سرباز ... سرباز .. سرباز ...
ولی بمیر. تو باید بمیری. تو باید بمیری تا نیروهای امریکا یی ، عراقی ، ایرانی ، انگلیسی ، استرالیایی ، آلمانی ، ایتالیایی ، فرانسوی بتونن تو خاک " دشمن " پیشروی کنن ، که بعدش بتونن شهرهای مهم " دشمن " رو تصرف کنن ، که بعد از اون بتونن " دشمن " رو شکست بدن ، و بعد از اون هم ... راستی ، بعد از اون می خوان چی کار کنن ؟ ... حالا زیاد مهم نیست بعدش قراره چی کار کنن. یعنی راستش دیگه کسی به بعدش زیاد فکر نکرده. چیزی که الان مهمه اینه که " تو باید بمیری" . زندگی و مرگ یه نفر که واقعاً تو سرنوشت دنیا تأثیری نداره . تو هم که بالاخره باید یه روزی بمیری. حالا چه فرقی می کنه 21 سالگی یا 81 سالگی ؟ تازه اینطوری شهید هم محسوب می شی ، و دولت به خونواده ت مدال شجاعت می ده . و بعدها خواهرت هم می تونه از سهمیه استفاده کنه و راحت بره دانشگاه . واقعاً می تونی چنین مرگ پر سود و منفعتی رو از دست بدی ؟ حالا اون دحتری هم که عاشقته بالاخره باید تحمل کنه دیگه . تو که بالاخره قرار بوده بمیری. پس از اول باید فکر اینجاشو می کرده. .... باید بمیری سرباز ....بمیر سرباز. .
.

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]