21 |
||||
Friday, April 04, 2003
قاصدک
گنگ و گیج و بی هدف ، چرخ می زند میان بادهای سرد ؛ قاصدک قاصد پیامهای گنگ، قصه گوی قصه های بی کلام ، راوی روایت سکوت ، چرخ می زند ، عبور می کند بی کلام و بی پیام و بی خبر چشمهای منتظر میان بادها به جستجوی قاصدک : " رهگذر بگو از آنچه دیده ای ، قاصدک خبر بده ، خبر ببر " و نگاههای منتظر به دیدن عبور مست و گیج و بی تکلفش چه شاد می شوند ... *** همچنان ، مست و گنگ و گیج و غمزده عبور می کند ، مرکب عنان گسته ای به زیر پای راوی روایتِ همیشه هیچ چیز ؛ قاصدک .. (فروردین 80)
احساس بیگانگی می کنم. دور و بیگانه و غریبه. تو جمع این آدما ، این دوستها ، این آشناها ...
نمی دونم تنهایی منو فهمیدی یه نه ، می دونم که نفهمیدی ، که این تنهای دختر جمعتون همیشه همینطور بوده . نمی دونم فهمیدی یا نه ، که این تنها دختری که تو دانشکده باهاش حرف می زنین و می خندین و ازش جزوه می گیرین ، این دختری که مسئله هاتونو از روی مسئله هاش کپی می کنین ، همونی که سر به سرش می ذارین و مسخره ش می کنین ، تنها دختری که سر کلاس همهش سؤال می پرسه و بحث می کنه ، همون دختره که به پسرا سلام می کنه - خیلی بی حیاس ، مگه نه ؟ - چقدر تو جمعتون زیادی ام. چقدر ازتون دورم ، چقدر نمی تونم باهاتون راحت باشم ، چقدر نمی فهممتون ، چقدر نمی فهمینم ... تنهایی صفت بارز وضعیت انسانی ست. باشه ، باشه ، تمرین سیالاتو حل می کنم و براتون ایمیل می زنم. و از فردا باز می تونین تو دانشکده باهام شوخی کنین و بخندین ، باز هم سر امتحانا با هم تقلب خواهیم کرد ، و با هم کوه خواهیم رفت. ولی چقدر دور ... چه سردی ن ،و چقدر بی رحم. روزهای خوش دوران دانشجویی من ... دوران خوش دانشجویی .. چه دورم ... Thursday, April 03, 2003
انسان زاده شدن ، تجسد وظیفه بود ...
فروردین؛ نوروز ، تحویل سال ، عیدی و شیرینی خونگی و عید دیدنی ، تعطیلات و سال نو مبارک ها ، درسهای عقب مونده ، تکلیف های نوشته نشده .... اردیبهشت ؛ هوای دلنشین خواب آور ، کلاسهای 1-3 و خمیازه کشیدن ها ، بوی خوب هوا که خاطره یه اردیبهشت نه چندان دور رو زنده می کنه ، غم دوری .... خرداد ، پروژه های آخر ترم ، درسهای تلمبار شده ، به پوچی رسیدنها و تصمیم برای آرایشگر یا مربی مهد کودک شدن ها و تولد بابا که چقدر بی ادعا و ساده فراموش می شه .... تیر ؛ امتحانهای غم انگیز ، تصمیم برای از ترم دیگه درس خوندن ، نمره های درد آور ، تعطیلی .. تعطیلی تابستون ... مرداد ؛ تئاتر و سینما ، پارک و کافی شاپ و کوه ، دلتنگی های غروب سنگین تابستون ، تصمیم برای یاد گرفتن ansys و catia ، بی حوصلگی و دعوا با مامان ، انتظار .... شهریور ؛ فرق خاصی با مرداد نداره ، همون دلتنگی ، همون بوی نوستالژیک غروب .... مهر ؛ شروع دوباره ، راه طولانی دانشگاه و بادی که رفته رفته سرد می شه ، غروبهای سرد بی رنگ ، و برگهایی که تک تک از درخت می ریزند ..... آبان ؛ درس و خاطره و روزهایی که با سرعت باد رد می شن ، یکنواختی دانشکده ، کلاسهای تکراری ، استادهای تکراری و بارون نم نم پاییز .... آذر ؛ پرسه زدن تو راهروهای پیچ در پیچ دانشکده ، باد سرد ، شلوغی دم غروب خیابون ، گشتن و گشتن ، به دنبال چیزی که نیست .... دی ؛ امتحان و درس و سرما و برف، کریسمس و عید دیدنی آقای آراکیل میناسیان که هیچ وقت انجام نمی شه ، تعطیلات تابستونی تو ، و سرمای زمستونی من ،امتحان و خستگی و بی خوابی .. و دوری .... بهمن ؛ تولد تو ... و ... دوری .... اسفند ؛ هوای دوست داشتنی خاطره انگیز ، جنگلهای خطرناک لویزان ، تولد من ، و دوری تو ... و باز فروردین و اردیبهشت و شهریور ومهر و بهمن و اسفند .... زندگی ای که از لای انگشتامون می لغزه و رو زمین می چکه ، روز هایی که با بی حوصلگی و خستگی غروب می شن ، شبهایی که با دلتنگی و اشک صبح می شن ، صبح هایی که با امید و هیجان شروع می شن . گشتن و گشتن و تا ابد گشتن ، به دنبال یه چیزکه گم شده ، چیزی که نیست ، دغدغه ها و ترسها و شادیها و دلتنگیها و امیدها ..... و چیزی که نیست ... چیزی که همیشه کم داریمش .. کم می آرمش ... و باز نوروز و بهار و تابستون و زمستون .... و باز ... و باز .. و باز .... دانشگاهی که تموم می شه ، بدون روزهای خوش ، بدون شیطنت های دانشجویی ، توی جو خموده و پدر سالار یه جامعه کوچیک ، که یه دختر توش حق حرف زدن و سوال پرسیدن و راه رفتن و خندیدن و گریه کردن نداره. یا اگه داشته باشه ،یعنی شخصیت نداره ، خونواده نداره ، هرزه و بی بند و باره . دانشگاه که بدون هیچ خاطره ای تموم می شه. دغدغه رفتن و موندن ، کجا رفتن ، چرا رفتن ، چطور رفتن . نفرت از جامعه پدر سالار آقابالاسری که هر روز تو گوشت و پوست فرو می ره از یه طرف ؛ درد جدایی از پدر ، غصه دلتنگی مادر ، تنهایی بی حد و حصر غریبی ، دوری ، آوارگی ، ترس از بی پولی و فشار اومدن به پدر از طرف دیگه ... آینده تار و گنگ کسی که می خواد نویسنده بشه ، و مهندس هم بشه ، مادر هم بشه ، شاعر هم بشه ، عاشق هم باشه ...دیدن پیشرفت بقیه ، حس عقب بودن ، و ترس همیشگی از انتخاب :"چرا که ناتانائل ، هر انتخاب برای من به معنای انتخاب نکردن هزاران راه ممکن دیگر است ..." دغدغه موندن و رفتن ، انتخاب بین کار و درس ، یه رؤیای شیرین نوزده سالگی که همیشه در انتظار به حقیقت در اومدنه ، فکر آینده و ازدواج ، یا رفتن به دنبال یه عشق نوزده سالگی .... و باز نوروز و بهار و خزون .... و چیزی که همیشه کمه ، چیزی که باید باشه ، و نیست ..... و باز ... تا روزی که به قول استاد ترمودینامیک آنتروپی بدن به حدی برسه که دیگه سیستم نتونه انرژی با کیفیت بالا تولید کنه ، و از کار بیفته ، به عبارت یه کم ساده تر ، بهش می گن مرگ .... و هنوز چیزی که همیشه کمه ، که نبودنش تو فضا موج می زنه . .... Tuesday, April 01, 2003
ما درس سحر بر سر میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم ..... |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |