21

     
 

Saturday, April 12, 2003

*

show must go on

تو سالن نشسته بودم. یه تئاتر کمدی بود، هیجان زده و بی خیال و خوشحال بودم. نمایش هنوز شروع نشده بود .سالن خیلی شلوغ بود ، دور و برم پر بود از آدمایی که اومده بودن یه تئاتر کمدی ببینن ، بخندن و بعدش هم پا شن برن خونه هاشون.
هیچ نفهمیدم چی شد. هر چی فکر می کنم ، اصلاً یادم نمی آد چی شد ، پرده که بالا رفت ... وای خدایا .. من وسط سن بودم . پرده داشت بالا می رفت ، نمایش داشت شروع می شد، من اینجا چی کار می کنم ؟ دنبال در خروچی گشتم ، سن خیلی شلوغ و تاریک بود ، همه بازیگرا بودن ، همه داشتن حاضر می شدن . هر چی فکر می کنم یادم نمی آد چی شد که اومدم روی سن . کِی اومد م ، چطوری اومدم ، وای خدایا ، پرده داره بالا می ره . من اینجا چی کار می کنم ؟ من اومدم تئاتر ببینم ، روی سن چی کار می کنم ؟ نمی دونم باید چی کار کنم . یه کم ترسیده م و یه کم هم هیجان دارم ، باید باحال باشه . در خروجی سن بسته شده ، نمی تونم از روی صحنه برم بیرون. باید چی کار کنم ؟ می تونم برم یه گوشه بشینم ، قایم شم پشت لوازم صحنه . صحنه خیلی شلوغ و پر رفت و آمده . بازیگرا همه ش از این ور به اون ور می دون. پرده تا نصفه بالا رفته. الان دیگه تئاتر شروع می شه . چی کار باید بکنم ؟
هیچ نفهمیدم چی شد. هر جی فکر می کنم ، اصلاً یادم نمی آد چی شد. تئاتر که شروع شد ..... وای خدایا ... من داشتم بازی می کردم . گیج و منگ بودم . تئاتر شروع شده و من هم این وسطم ، دارم برای خودم بازی می کنم ، ولی من که نمی دونم باید چی کار کنم ، تمرین نکردم ، من که حتی نمی دونم موضوع نمایشنامه چیه .. صحنه روشن و پر نوره ، نور چراغا توی چشممه ،چراغای قسمت تماشاچیا ولی خاموشه. من دارم برای خودم وسط نمایشنامه ای که حتی نمی دونم موضوعش چیه بازی می کنم. همبازی م حرف می زنه ، و من جوابشو می دم ، خدایا .. من که نمی دونم نمایشنامه چطوریه . عجب مضحکه ای شده .. همبازی م داره بازی می کنه . الان لابد نوبت منه. من که نمی دونم باید چی کار کنم. یه نفر نمایشنامه رو بده من هم بخونم بابا . می ترسم خراب کنم . می ترسم یه کاری بکنم ، یه حرفی بزنم که تو نمایشنامه نباشه ، همبازی هام بمونن توش.
تماشاچیا رو اصلاً نمی بینم، چراغای قسمت تماشا چیا خاموش خاموشه . فقط چراغای سن روشنه. هیجان زده و گیج و کلافه م . من حتی نمی دونم نمایش چی هست ، و اومدم واسه خودم رو سن و دارم اراجیف می بافم. نمی خوام نمایش رو خراب کنم. نمی دونم باید چی کار کنم. کاش لااقل می تونستم تماشاچی ها رو ببینم. از روی عکس العمل اونا می تونستم بفهمم چقدر دارم گند می زنم . ولی چراغای قسمت تماشاچیا خاموشه. فقط چراغای سن روشنه. عجب افتضاحی. می ترسم آخر نمایش که چراغا رو روشن می کنن و تماشاچیا پا می شن برای بازیگر دست بزنن ، یه تخم مرغ گندیده بخوره تو کله م ... عجب مضحکه ایه . یکی به من بگه باید چی کار کنم ...
تئاتر ادامه داره . حتی یه آنتراکت کوچیک هم نیست که بتونم یه جوری نمایشنامه رو گیر بیارم. هر چند حتی اگه نمایشنامه هم پیدا بشه ، فرصتی نیست بخونمش. ولی باید لااقل یه جوری از موضوع کلی سر در بیارم ، یا حداقل یه کم استراحت کنم . نمایش ادامه داره. ومن همچنان در جواب همبازی هام اراجیف می بافم. دارم از تمام هوش و خلاقیتم استفاده می کنم که حدس بزنم باید چی کار کنم ، حدس بزنم بازی بعدی چیه ، ولی بعضی وقتا تمام هوش من هم به هیچ جا نمی رسه.آخی این صحنه در و پیکر نداره ؟ کارگردان کیه ؟ همینطور رو هوا یه چیزی می گم ، یه کاری می کنم ، به همبازی م لبخند می زنم ، می پرم وسط شروع می کنم آواز خوندن ، می زنم زیر گریه ، می پرم بالا پایین .. همه شانسی ، همه شانسی . به امید اینکه یکی از این ادا هایی که من دارم این وسط از خودم در می آرم با نمایشنامه بخونه .... عجب مضحکه ای .. عجب مضحکه ای ...
نمایش همچنان ادامه داره. یه چیزی حس می کنم . یه چیز خنده دار ! و اون هم اینکه بقیه بازیگرا هم نمایشنامه رو نخونده ن !!! فکر کنم هیچ کدومشون حتی کارگردان رو تا حالا ندیده ن !!! مضحکه جالبیه. هیجان انگیز هم هست. دیگه برام مهم نیست که بازی ای که من می کنم طبق نمایشنامه هست یا نیست. چون اینطور که بوش می آد ، اصولاً نمایشنامه ای در کار نبوده !! حداقل بازیگرای دور و بر من که انگاری هیچ کدوم هیچی نمی دونن. دیگه همه تلاشم این نیست که بازی بعدی همبازی م رو حدس بزنم و بر مبنای اون بازی کنم.می دونم که اون هم مثل منه. اون هم نمی دونه باید چی کار کنه. اون هم داره حدس می زنه و جلو می ره. پس دلیلی نداره مثل اون بازی کنم. می خوام راحت بازی کنم. خودم بازی کنم.دیگه هم اونطور وحشت زده نیستم. اومده بودم یه تئاتر کمدی ببینم ، که حالا عوضش دارم تو یه تئاتر کمدی بازی می کنم. یه مضحکه هیجان انگیز.. دارم سعی می کنم نقش خودمو پیدا کنم. می دونم که همه چی دست خودمه. می تونم هر کاری که دلم بخواد بکنم. حتی اگه خسته شم ، می تونم برم یه گوشه ای خودمو قایم کنم. ولی می خوام خوب بازی کنم. می خوام آخر نمایش که چراغا روشن می شه و تماشا چیا برای بازیگرا دست می زنن، یه دسته گل به من بدن ......چراغا کی روشن می شه ؟ نمایش کِی تموم می شه ؟این پرده کی می افته ؟

Wednesday, April 09, 2003

*

روزهای فروردین چه هوایی داره . یه عطر عجیب تو هواس . روزهای بلند فروردین ، دلم می خواد راه برم توی خیابون ، دلم می خواد باز هم کنار تو بشینم و تو دستتو بندازی دور کمرم ، با هم کلاسامونو دودر کنیم و بزنیم بیرون . تو بهار کی می ره سر کلاس ؟ دلم می خواد بریم پارک قیطریه ، بستنی قیفی بخوریم و الا کلنگ سوار شیم و وقتی نگهبان پارک برامون سوت زد ، دست همدیگه رو بگیریم و بدویم، و بعدش اونقدر بخندیم که بیفتیم رو چمنا .
چه قشنگ و تکرار نشدنی بودن اون روزهای مقدس پاک. وقتی بی دغدغه و زنده از دانشگاه می زدیم بیرون .. تو خیابون ، تو تاکسی ، تو پارک ، .. چه ساده و نزدیک بودیم ... دوست من .... دوست من .. دوست من ..
نمی خوام شکایت کنم یا غصه بخورم. روزهای قشنگی داشتیم. روزهای خوشبختی محض ، بی دغدغه و در اوج . فقط لبخند می زنم. به روزهای قشنگی که داشتیم ، به خوشبختی که کامل و ساده توش غلت می خوردیم . هوای بهار فقط به درد پرواز می خوره. دلم می خواد پرواز کنم، مثل اون وقتا .
I 've got wild stearing eyes,
anad I 've got a strong urge to fly
.....
but ...
I've got nowhere to fly to ...

*

walking down the street , distant memmories are burried in the past for ever ..

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]