21 |
||||
Saturday, May 03, 2003
برای آرش، cherchant ....و مجنون
سلام آرش. حالت خوبه ؟ با تنهایی چطوری ؟ از صنم چه خبر ؟ حالش خوبه ؟ هنوز هم دلت براش تنگ می شه ؟ ببینم ، لیل هنوز همه چیزش خاکستریه ؟ مثل تورنتو ؟ مثل ملبورن ؟ مثل نیویورک و بیرمنگام و هزار هزار تا شهر دیگه که من و تو و ما خودمونو توش قایم کردیم ؟ هزار هزار تا شهری که از خونمون فرار کردیم و بهشون پناه آوردیم ؟ مسکو ، هامبورگ ، زوریخ ، استکهلم ... آرش ... آرش .. می دونی ، این روزا ، به جز کافی شاپ و پارک و سینما ، یه جای دیگه ای هم هست که آدمایی که خیلی همو دوست دارن زیاد بهش سر می زنن : فرودگاه . آرش، نسل من و تو نسل خداحافظی و مهاجرته. نسل اشکهای فرودگاه ، بالشهایی که شب تا صبح با گریه خیس می شن ، نسلی که عاشق کارت تلفن و وب کمه ، و هر چی پول در می آره ، پس انداز می کنه که بتونه باهاش تلفن کنه. آی آرش چقدر دوریم ، چقدر دور ، از تهران تا ملبورن بیست و چهار هزار کیلومتره. تا لیل چقدره ؟ تا سانفرانسیسکو و توکیو چقدره ؟ فاصله بین تو و صنم ، من و cherchant ، هانی و مازیار ، درسا و رضا ، ...بین لیلی و مجنون ؟ فاصله هایی که روزهای زندگی ما رو مثل جذام می خوره و تو دود سیگار و صدای آهنگای قدیمی غرقمون می کنه ، و عکسهای قدیمی آلبوم رو قطره قطره خیس می کنه ... خونمون جا نداره ؟ فضاش کمه ؟ تهرون شلوغ کثیفمون ، که توش به دنیا اومدیم و مدرسه رفتیم و قد کشیدیم و عاشق شدیم .. نمی دونم این سرنوشت من و تو و نسل من و تو ست شاید. هر نسلی به یه چیزی معروفه. ما هم به این که لحظه ای که عاشق می شیم ، باید بکنیم و بریم ، ما نسل فرودگاهیم ، فرودگاه جای شروع و پایان همه چیزمونه. جای قرارهای عاشقونه مونه ، و بوی درد آورش تو تمام روزهامون ، تنهاییامون ، جوونیمون ، عشقامون پیچیده . مثل بوی سیگارهای عصرگانه ، کنار یه رودخونه تو پاریس ، مثل طعم تلخ الکل تو یه بار شلوغ تو ملبورن ، ونکوور ، آدلاید ، دالاس ... و هر جای دیگه ای که شده خونه ما ... بوی یأس آور تنهایی و خستگی ، قصه تکراری من و تویی که یکی از مراحل گریز ناپذیر زندگیمون شده مهاجرت ، غربت ، جدایی . نمی دونم تقصیر کیه ؟ تقصیر تویی که می ری یا منی که می مونم ، یا مایی که عاشق می شیم .یا تقصیر این خونه طاعون زده ماست که همه می خوایم ازش فرار کنیم ، بریم ، زجر بکشیم ، به امید اینکه بچه هامون دیگه تو فرودگاه قرار ملاقات نذارن. شاید هم تقصیر پدرهامونه . اونایی که رفتن و ریختن تو خیابونا و داد زدن و هیاهو کردن به امید اینکه بچه هاشون ... آرش، می دونم که تنهایی ، می دونم که مزه گس دوری تمام روز زیر زبونته. مثل همه ما نواده های کوچیک سیزیف ، که سنگامونو رو شونه هامون می ذاریم تا از کوهها بالا بریم . شونه های نحیفمون رو زیر فشار خرد کننده سنگها می سپریم تا به قله برسیم ، و هر بار وقتی برق آفتاب از بالای قله تو چشممون می زنه و به بالا می رسیم ، سنگمون آروم از رو شونمون قل می خوره و قل می خوره و می افته پایین .. و چه دردیه دوباره پایین رفتن ، وقتی به بالا رسیده یم ..... آرش، می دونم قصه های من و تو حالا حالا ها ادامه داره ، می دونم که جای زخم دوری cherchat هیچ وقت از تو قلب من پاک نمی شه ، و صنم تو شده یه آدم تهی ، دیگه هیچی براش فرق نمی کنه . گفته بودی نصیحت نکنم ، من قصد نصیحت ندارم. نیومدم بگم آی دوری از وطن چه به روز این پسر آورده ، نیومدم بگم سیگار نکش یا مشروب نخور یا برو ورزش کن و از این حرفا . می دونم که تو داری زندگی خودتو می کنی . و خیلی وقتا هم راضی هستی. ولی من می دونم دوری "اون یه نفر" با آدم چی کار می کنه . من نیومدم نصبحت کنم یا روضه بخونم یا هر چیز دیگه . فقط اومدم باهات حرف بزنم و شاید درددل کنم . کامو می گه باید سیزیف را خوشبخت شمرد. ولی ما می تونستیم خیلی خوشبخت تر از این حرفا باشیم، اگه می تونستیم کنار آدمهایی زندگی کنیم که دوسشون داریم. می گن تنهایی صفت بارز وضعیت انسانی است. ولی ما می تونستیم کمتر از این تنها باشیم . اگه فرودگاه کابوس روز و شبمون نبود. Wednesday, April 30, 2003
خنده بابا
بابا می خندید. با تمام صورتش می خندید. صورتش گِرده ، و یه چال هم رو چونه ش داره. چشماش مشکیه با حاشیه خاکستری. سبیلاش جوگندمی - نه ، سفیده ، با تک و توک تار سیاه و خاکستری ... بابا می خندید . چشماش چه بشاش بود. چشماش برق می زد. دندونهای سفید مرتبش از زیر سبیل سفید - خاکستری دیده می شد. بابا می خندید . رو گونه هاش دو تا چال افتاده بود. می خندید. بابا چه ساده می خندید . جه نزدیک . چه آشنا. محو تماشای خنده ش بودم . دلم می خواست تا ابد بخنده. دلم می خواست این تصویر تا ابد تو ذهنم حک بشه. تصویر بابا ، که با صورت مهربونش می خندید. اشک جمع شد تو چشام. بابا چقدر قشنگ می خندید. بعضی وقتها برای خودم هم عجیبه که چقدر این مرد ساده و عصبی و خوش قلب و بد اخلاق .... و دوست داشتنی رو دوست دارم. مردی که فرسنگها باهاش فاصله دارم ، نه حرفش رو می فهمم و نه اون ... من دیگه تلاش نمی کنم که بفهمم ، ولی اون ..... تا حالا نمی دونستم وقتی بابا می خنده اینقدر ، اینقدر ، اینقدر قشنگ می شه. |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |