21

     
 

Saturday, June 14, 2003

*

از دانشگاه می آم بیرون . مثل همیشه . خسته و بی رمق از گرما ، با همون انتظار همیشگی که به شکل حرفای بی سر و ته خودش رو نشون می ده . همون حس خلاء مزمن ، دلتنگی ، بی تابی ، آرزوی حرف زدن ...بوی تند سیگار که با بوی عرق راننده تاکسی مخلوط می شه ، و با باد داغ تو صورتم می خوره .... بدون انرژی برای تکون خوردن ، حرف زدن یا فکر کردن ، باید برای این خلاء کشنده یه فکری بکنم . دستم رو بلند می کنم و روی دستش می گذارم ..دست ترسو و بی جسارتی که هیچ وقت پیشقدم نخواهد شد. دستی که حتی جسارت فشار دادن انگشتهامو هم نداره . .این دست هیچی از این خلاء رو نمی تونه پر کنه. به همون سادگی گذاشتن ، حالا دستم رو بر می دارم .. بدون مواجه شدن با هیچ مقاومتی از طرف اون انگشتها..دست خسته و بلاتکلیفم رو روی پام می ذارم . دستها مون حالا خیلی به هم نزدیکن و دست ترسوی اون که خیلی وقته مردده که دستم رو بگیره یا نه .دستش رو بالا می بره و آروم چند تا ضربه ملایم پشت دستم می زنه ، وبعد از آخرین ضربه همون جا می مونه . دست داغ و چسبنده ای که همیشه مردده و از تردیدش حالم به هم می خوره . خسته و بی رمق فکر کردن و حرف زدن ، با حس لزج و یکنواخت دلتنگی ، خلاء ، به این دستهای ترسو و بی اراده نگاه می کنم که ترس تو تمام رگها و ریشه هاشون دویده و جزئی از بافتشون شده . خلاء ضخیم دلتنگی من با این دستها نمی تونه آروم بشه ...
با نگاه پوچ و خالی به میزهای آشنای کافی شاپ زل می زنم . بوی همیشگی کافی شاپ می آد ، خسته و دلسرد و بی رمق ، به چشمهای ترسو و مرددی نگاه می کنم که هیچ نشونی از اون نگاه با هوش و تیز و بی باک توشون نیست .... باید برای این خلاء کشنده فکری بکنم ، و این دستها ، این چشمها ، کاش اینقدر ترسو نبودن ...

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]