21 |
||||
Saturday, September 13, 2003
Friday, September 12, 2003
من آفریده نشدم که متنفر باشم . و وقتایی که اینقدر متنفر می شم ، تا مدتها حس می کنم زیادی ام . وقتایی که اینطوری ( در واقع اونطوری) می شم ، بعدش حس می کنم که جهنم یعنی متنفر بودن .جهنم یعنی حس بعد از یه تنفر شدید . وقتا که حس می کنم هیچ جایی روی زمین ندارم . و نباید وجود داشته باشم .
عجب جهنمیه . کاش زود تر عقوبت اون تنفر بی موردم رو بگیرم ، و برم پی کارم ، تو همون برزخی که توش زندگی می کردم .
فقط یک هفته دیگه از تعطیلات باقی مونده....
تو این تابستون تنها تصمیم مهمی که گرفتم این بود که تصمیم گیری رو به تابستون آینده موکول کنم . Wednesday, September 10, 2003
برای بابا این که دخترش شام با دوستاش بره بیرون بی مفهومه . برای بابا بی مفهومه که مهسا تنهایی با ماشین خودش می ره شمال . برای بابا بی مفهومه که بعد از دانشگاه با ایمان برم قدم بزنم . برای بابا خیلی چیزای دیگه از زندگی من هم بی مفهومه . بابا می خواد امروزی و روشنفکر باشه . بابا در مورد آزادی و رشد فکری من خیلی قشنگ حرف می زنه ، البته با بابا های دیگه . بابا می گه که من آزادم . می گه که من مستقلم و می تونم خیلی کارا رو به تنهایی انجام بدم . ولی بابا آخر حرفاش همیشه یه "اما" داره . بابا ترسش رو به به گردن "اجتماع نا امن " می اندازه . بابا باورهای پوسیده فرهنگ پوسیده کپک زده ش رو با عنوان " آدمهای خیلی خطرناک توی جامعه " بیان می کنه . بابا هنوز هم ته دلش ترجیح می ده که دخترش حتی الامکان کمتر بیرون باشه . بابا ته دلش همیشه ترجیح می داده که دخترش توی دانشگاه الزهرا درس بخونه ، و امان از این دانشکده های مکانیک ، با 93% جمعیت مذکر . بابا اولین باری که دید که دخترش داره با یه پسر تلفنی حرف می زنه ، بین سمت روشنفکر نما و سمت کهنه فکرش درگیری خیلی شدیدی وجود به وجود اومد .
بابا ، ولی بابا هم روزی که دانشجو بود ، و روزی که می خواست با مامان بره قدم بزنه ، و روزی که دلش می خواست مامان رو به شام دعوت کنه ، به این باورهای پوسیده فرهنگ پوسیده کپک زده فحش داد. بابا اون روز با تمام وجودش آرزو کرد که بابای مامان بتونه باور کنه که دخترش ، بیشتر از اونی که بخواد از دست اجتماع نا سالم خطرناک در خطر باشه ، باید به قدرت شخصیتی و بلوغ فردی خودش متکی باشه . و مامان که اون روز نتونست باباشو متقاعد کنه ، حتی این قدر جرأت نکرد که حرفش رو هم مطرح کنه ، مامان که اون روز با تمام وجود دلش می خواست با این عقاید و خرافات و فرهنگ پوک رو مبارزه کنه و از بین ببردش، امروز از بابا طرفداری می کنه . بابا که تمام دوره جوونی ش رو در آرزوی رها شدن از این فرهنگ عتیقه باستانی گذرونده ، امروز جزیی از این فرهنگ شده . بابا ولی خیلی خودش رو متفاوت می دونه با چیزی که اون موقعها ازش متنفر بوده . بابا همیشه می گه که اون فرهنگ غلطه ، نباید دخترم با پسرم فرقی داشته باشه ، ولی الان " بنا به شرایط اجتماع " لازمه فرق داشته باشه . از نظر بابا این که در حرف ، فرهنگ عشیره ای مرد سالار رو محکوم می کنه ، اوج روشنفکری و امروزی بودنه . اوج ترقی خواهی و مدرن گرایی . و فرهنگ کپک زده شرقی ، لباس مدرن آزادی خواهی می پوشه ، و با قیافه امروزی مدرن و شیک ، در قالب " نا امنی اجتماع "، " آدمهای خطر ناک " ، " خفاش شب" ، " خطر "، " شهر نا امن " و هزاران هزار توجیه قشنگ امروزی ، تو خیابونای این شهر بی هویت جولان می ده . روز اولی که اومدم دانشگاه ، نه ، خیلی قبل از اون ، تصمیم گرفتم با این فرهنگ مبارزه کنم . با تمام وجودم . فرهنگی که تحقیرم می کنه و توانایی هامو نا دیده می گیره و همیشه حق تقدمم رو به دیگری می ده . فرهنگی که تا عمق وجود همکلاسی های عزیزم رخنه کرده . تا عمق رگ و پی اون پسر 21 ساله سمنانی که وقتی سر کلاس ترمودینامیک رو صندلی بغل دستی ش می شینم ، خودش رو موظف می دونه که وسایلش رو جمع کنه و بره ته کلاس . فرهنگی که من رو موجود درجه دو می بینه ، به من احترام نمی ذاره ، فرهنگی که به اون استاد بی شعور دانشگاه اجازه می ده حضورم رو سر کلاس نا دیده بگیره . فرهنگی که تو کارخونه برای من حقوق کمتری از همکار مردم در نظر می گیره . فرهنگی که اگه به همکلاسی های پسرم سلام کنم ، من رو آدم ناجور و نا سالمی می بینه . فرهنگی که حالم ازش به هم می خوره . و من مبارزه کردم . و من خیلی قدمهای بزرگی رو جلو اومدم . ولی راه خیلی طولانیه . پیشرفت فقط در این خلاصه نمی شه که به عقاید کهنه و گندیده لباس متجدد بپوشونیم . پیشرفت این نیست که تکنولوژی موتور کهنه فرسوده پیکان رو ، موتور کپک زده مرد سالاری و عقاید پوسیده و غیرت مردانه ایرانی رو ؛ روی بدنه ایرودینامیک امروزی پژو 405 ، بدنه روشنفکر نمای متجدد مآب امروزی ، سوار کنیم ؛ و شترمرغی بسازیم که نه بار می بره و نه تخم می ذاره . راه خیلی طولانیه. Tuesday, September 09, 2003
غریبه هایی که توی پیلوت ، دور اون موتور هواپیما می شینن و می خندن و سیگار می کشن ...غریبه هایی که بی هدف نگاه می کنن و بی هدف راه می رن و حرف می زند ... و سیگار می کشن . توی راه پله های تکراری ِ دانشکده های تکراریِ شهر های تکراری ،
سه سال گذشته ، سه سال از بهترین سالهای جوونی !!!!! روزی که اومدم دانشگاه ، یه دختر مدرسه ای شاد پر سر و صدای پرکار با انگیزه بودم ، امروز ، یه دانشجوی تنبل بی انگیزه کسلم . سهیل گفت "اگه تو این سالها چیزی بوده که ناراحت ...." و رفت. بی هدف و دلزده و خسته ،اشک جمع شد تو چشام . خداحافظ سهیل ، خداحافظ بقیه غریبه ها یی که دارین از پله های تکراری دانشکده تکراری این شهر تکراری می رین تو کارخونه ها ،شرکتها، سربازخونه ها و خیابونا ی تکراری . خیلی تکراری شدم ... |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |