21

     
 

Saturday, September 20, 2003

*

نمی دونم حق دارم بخوام جوری بسازمت که خودم می خوام ؟
فکر می کنم حق دارم "بخوام " ، ولی حق ندارم مسلماً و نمی تونم " وادارت کنم". تو باید تصمیم بگیری که می خوای یا نه . ولی این رو می دونم که از نظر خودم ، دارم سعی می کنم بهترین چیزایی رو که تو زندگی م یاد گرفتم رو بهت یاد بدم .

*

تقدیم به کسی که دوستش خواهی داشت
می خوام بسازمت. می خوام محکمت کنم .می خوام بهت یاد بدم . می خوام باهات حرف بزنم . م یخوام تکونت بدم . راه ببرمت ، راه ببرمت ، راه ببرمت ، بالا ببرمت ، بالا ...
می خوام بهت یاد بدم محبت کنی. می خوام بهت نشون بدم دستایی که یخ زده رو گرم کنی. نمی دونم ، شاید هیچ وقت گرمای دستا تو نخوام ،برای خودم نخوام ، ولی تو باید گرمی دستاتو ببخشی. تو موظفی ببخشی ، به کسی که دوستش خواهی داشت .
می خوام بهت جسارت رو یاد بدم . می خوام خطر کردن رو بهت یاد بدم . می خوام محکمت کنم . می خوام قوی کنمت. می خوام بخشایشگر و صبور بار بیارمت. می خوام بهت یاد بدم ، می خوام بهت یاد بدم چه جوری عاشق باشی. چه جوری بزرگوار باشی . می خوام شونه هات رو محکم کنم . نمی دونم ، شاید هیچ وقت من سر رو شونه هات نذارم ، ولی شونه هات باید قوی بشه ، باید صبور بشه ، برای اشکهای کسی که دوستش خواهی داشت .
باید استوار بشی ، باید سینه ات وسیع بشه ، اندازه تمام دلتنگی های کسی که دوستش خواهی داشت . باید دستات گرم بشه ، نگاهت عاشق بشه ، باشد انگشتات نوازشگر بشه . باید یاد بگیری ، باید یاد بگیری . برادرِ من ، می خوام اون روزی که عاشق می شی ، کسی که عاشقش می شی ، در پناه تو احساس امنیت کنه . می خوام مرد بشی ، بزرگ بشی ، بزرگوار بشی. می خوام عاشق بشی.
دستت رو بده . چشماتو باز کن . بیا. ...بیا.

Friday, September 19, 2003

*

عاشقم بر همه عالم

Wednesday, September 17, 2003

*

وبلاگ من هک شده است آیا ؟
وبلاگ من دچار امراض عجیبی شده است . شاید هم مرض خاصی نباشد و به سادگی تصمیم گرفته باشد مستقل ازمن زندگی کند . ،
کسی می دونه با وبلاگهایی که اعلام استقلال می کنن و خود به خود عوض می شن چی کار می شه کرد ؟

*

باز هم مهر ، مهر ، مهر . مهر قشنگ طوسی رنگ ، با بوی عجیب مست کننده ش تو هوا ، که هوس دویدن تو کوچه و لی لی کردن و آواز خوندن شدیدا می آره تو سرم . مهر که می شه ، یه لحظه هایی دیوونه می شم ، از این بویی که تو هواس ، تو کوچه دنبال گربه ها می کنم و پشت سر قمری ها بال بال می زنم ، آواز می خونم و سر تکون می دم و بوی مست کننده مهر توی تنم می پیچه . بوی شروع ، تحرک ، بوی مانتوی نو ، لذت خوردن لقمه نون پنیر گردو بین دو تا کلاس ، دوباره یه دختر کوچولوی 6 ساله می شم که با کوله پشتی سبزش توی راهروهای دانشکده لی لی می کنه ، و همه چیز و همه چیز و همه چیز آسون می شه، سبک می شه ، نرم می شه ، مهربون می شه .همون دختر 4 ساله می شم که وقت برگشتن از مهد کودک یه صدای شاد تو گوشش آواز می خونه ، و اون هم می شینه رو نرده کنار پله ها و تا پایین پله ها سر می خوره .
دوباره مهر شاد با بوی عجیب ، خیلی عجیبش ، بوی نوستالژیک خیلی غلیظش ، که آدم رو همه ش وسوسه می کنه بره باباشو بغل کنه . اشتیاق بچگانه چیدن مداد و خودکار توی جامدادی قرمز ، که هیچ وقت از سرم نخواهد رفت . غروبا توی تاکسی ، وقتی صدای اذان می پیچه ، با اون رنگ آسمون که دیوونه می کنه ، حس می کنم دلم می خواد دونه دونه آدمای تو خیابون رو بغل کنم .. سرمو بذارم رو شونه شون ، و با هم گریه کنیم ، از اون گریه ها که وقتی آدم خیلی آرومه ، آروم از گوشه چشمش می ریزه .

بوی مهر داره باز می پیچه تو هوا . اگه یه دختر 21 ساله دیدین که داره تو خیابون با گربه ها حرف می زنه یا لی لی می کنه و آواز می خونه ، بدونین که قضیه چیه .

Monday, September 15, 2003

*

دون کيشوت می گه :

"دوست داشتم مي نشستيم و با هم ّ در انتظار گودو ّ ي بکت را يک نفس تا آخر ميخوانديم ، ميگويم يک نفس چون انگار تمام اين نوشته تجسم انتظار است و ترس. ترس از اينکه گودو نيايد ، گودويي که شايد هنوز درست نميدانيم کيست اما هنوز دلمان برايش ميتپد . آري يک نفس تا آخر ميخوانديم و وقتي تمام ميشد هنوز در همان حس انتظار معلق بوديم ...
خوب همين است نه؟ وقتي بزرگ ميشوي نياز به يک گودو داري تا زندگي کني ، تا زندگيت معنا پيدا کند . گودو ميتواند يک آرمان باشد يا شايد يک انسان يا مثلا ميهن ... گودويي که به گمانم بيشتر زاييده ذهن توست نه واقعيت هاي دنياي بيرون ، بدون گودو خالي ميشوي و پوچي همه چيزت را فرا ميگيرد ، تنها ميشوي ، تنهايي را ميشناسي؟ "

آره ، تنهایی رو می شناسم ، گودو رو هم می شناسم ، ....دون کیشوت عزیز ... بیا بشینیم در انتظار گودو بخونیم ، و دنبال گودو بگردیم ، و هر موجودی رو که دیدیم به خودمون بگیم "گودو ؟ این خودشه ، گودو " و باز هم مأیوس بشیم و باز هم انتظار بکشیم .......و باز هم انتظار بکشیم .چقدر حرفت راسته ، دون کیشوت ، گودو تو ذهن من و تو ه ، بیرون نیست ، گودو یه آرمانه ، یه دلخوشی ، یه انتظار ...باز هم برام بنویس .


Sunday, September 14, 2003

*

کمک کنین هلش بدیم ، چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب وا بشه چن تا حنجره
به ما که خسته ایم بگه خونهً باهار کدوم وره


تو شهرمون ،آخ بمیرم چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون زبالهً سوپور شده
مسافر امیدمون رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای فکرمون پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته ایم بگه خونهً باهار کدوم وره


کنار حوض ماهیا گربه رو نازش می کنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش می کنن
آخر خط که می رسی خطو درازش می کنن
آهای فلک که گردنت از هممون بلن تره
به ما که خسته ایم بگو خونهً باهار کدوم وره ...


عمران صلاحی

*

داداشی می گه "تازگیا که می نویسی خیلی روتین و یکنواخت شده ..." داداشی حق داره . راست می گه . روتین و یکنواخت ، مثل روزها م ، مثل شبا و عصرا و بعد از ظهرهام . بی انگیزه و خالی . تو یه انتظار دائمی فرسایشی ، برای چیزی که حتی نمی دونم چیه . فقط می دونم یه چیزی یه روزی بوده و الان نیست ، و اونقدر بزرگ بوده که سوراخی که تو زندگی م درست شده ، همه روح "سارا" ی زندگی م رو گرفته . اشتیاقی نیست ، خوشحالی ای نیست ، غمی هم نیست شاید ، فقط انتظاره و انتظاره و انتظار . روزهای قشنگ جوونیم داره دونه دونه از جلوی چشمام رد می شه و من فقط نگاه می کنم .تو این چند وقته ، تجربه های جدید کردم از حس های جدید ، تجربه هایی که هیچ وقت قبلاً نکرده بودم ، تجربه نا امیدی ، بی انگیزگی ، یکنواختی ، شکست ، شکست ، شکست ....
you are young and life is long , and there is time to kill today ....
فکر اون مسابقه دو هر لحظه دلم رو پر از اضطراب می کنه ، و اضطراب پاهامو فلج می کنه و نمی ذاره قدم بردارم .
خیلی خسته م ، ولی حتی هیچ دلیلی هم برای خستگی م یادم نمی آد . نمی دونم چی باعث شد زندگی م ظرف یه مدت کوتاه از این رو به اون رو بشه ... یه خلاء خیلی عظیم ، یه بی حسی عمیق ، مثل وقتی که آدم میره دندونپزشکی و دکتره یه آمپول بی حسی فرو می کنه تو لثه آدم . هیچ حسی بد تر از اون نیست ،آدم دست دکتر رو با ابزار و وسایل وحشتناکش می بینه که داره تو دهنش تکون می خوره ، حتی صدای خرت خرت تراشیده شدن جسم دندوناشو هم می شنوه ، ولی هیچی حس نمی کنه ... انگار که مرده باشه . آدم حتی لبها شو هم دیگه حس نمی کنه ، زبونش هم حتا گاهی گرفتار می شه ، بعضی وقتا چه بسا تا نوک دماغ هم پیش می ره این بی حسی ... انگار که نه لب داشته باشه و نه زبون و نه دماغ . خیلی غم انگیزه ، بیشتر از اون این غم انگیزه که آدم حتی حس نمی کنه اتفاق غم انگیزی داره می افته . یه بی حسی مطلق مطلق. بی وزنی ،....
می دونی داداشی ، به قول شازده کوچولو " آنقدر غصه به دل دارم که نگو ....."

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]