21 |
||||
Thursday, September 25, 2003
می دونی ؟ دلتنگتم .
می دونی ؟ می دونی ؟ می دونی ؟ ازم خواستی که ازت بِکَنَم ، گفتم چشم . ازم خواستی که برم دنبال زندگیم ، گفتم چشم. ازم خواستی دیگه عاشقت نباشم ، گفتم چشم . و صادقانه خواستم که ازت دل بکنم ، خواستم که برم سراغ زندگی م ، خواستم که فراموشت کنم ، .. صادقانه تلاش کردم عاشقت نباشم ، برای اینکه عاشقت بودم ، می خواستم کاری رو بکنم که تو خواستی ... می دونی .... اون روزای بینظیر ، اون رویای بی نظیر بهشتی ما ، اون خوشبختی ساده گوارای عمیق ما ،اون روزایی که مثل دو تا بچه تو پارک می دویدیم ، اون روزایی که همه چیز خیلی ساده بود . دست تو دست هم ، شونه به شونه هم می دویدیم و می خندیدیم و صدای خنده هامون می پیچید لای درختای قیطریه ... بهت گفتم می خوام بری. هنوز هم متحیرم که چی باعث شد اینو بهت بگم . انگار مست بودم . که مست هم بودم . مست یه خوشبختی آسمونی ، یه آرامش رویایی . گفتی به تو فکر نکنم و فقط بگم خودم چی می خوام ، برای خودم چی می خوام . و من هیچی نمی خواستم به جز خوشبختی تو .می خواستم خوشبخت ترین بشی ، راضی ترین بشی ، بهترین ... و گفتم می خوام بری ...... رفتم شیراز و از تهران تا شیراز و از شیراز تا تهران صورتم خیس خیس بود. نشستم تو حافظیه . و کتاب باز شد : "آن یار کز و خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود ......" و روزهای باقیمونده خوشبختی ما ، مثل یه خواب شیرین سبک از لای انگشتامون لیز خورد و تو رفتی ...... دوسال واندی گذشته . دیگه باورم شده که پشت پله های دانشکده نیستی . دیگه قبول کردم .قبول کردم که رفتی ، و می دونم که خودم گفتم بری. می دونی ، گفتی باید برم سراغ زندگی م . گفتی باید کسی رو برای خودم پیدا کنم . گفتی .. گفتی .... می دونی ، این روزها دیگه تنها نیستم ، مأیوس و غم زده و گوشه نشین هم نیستم . دیگه هر لحظه دنبال یه کنج خلوت برای گریه کردن نمی گردم. می دونی ، دیگه بلند شدم ، پا شدم وایسادم ، اشکامو پاک کردم و دارم جلو می رم ، راه می رم ... می دونی ، دستهای اون غریبه غمگین رو تو دستم می گیرم و بهش امید می دم . اشکها شو پاک می کنم و ازش می خوام زندگی کنه . می دونی ،من اون غریبه غمگین رو دوست دارم ، می خوام زنده ببینمش ، می خوام بلند و محکم و شاد باشه . می دونی ، می خوام به هر کسی ، هر قدری که می تونم کمک کنم ، می خوام شاد ببینمشون ، می خوام زندگی هاشون پربار باشه .. می دونی ، من دوستشون دارم ، همه شون رو ، اون غریبه غمگین رو دوست دارم ، .... ولی اون رو نمی خوام .. می خوام پر و بال بگیره ، ولی نه برای پرواز با من .می خوام محکم بشه نه برای تکیه من . من فقط می خوام زندگی کنه ... می دونی .. عاشقم بر همه عالم ... می دونی .. می خوام بسازم ، کمک کنم ، شاد کنم ، امید ببخشم ، تکیه گاه باشم ، گرمی بدم ... ولی نه با طمع . اگه دیواری رو محکم می کنم به طمع این نیست که یه روز بهش تکیه بدم . اگه آتیشی روشن می کنم ، به طمع این نیست که کنارش گرم بشم. می دونی ، دستای من اگه محکم نکنه می پوسه . اگه گرم نکنه یخ می زنه . نمی تونم جور دیگه ای باشم . می دونی ، زندگی می کنم و امید می دم و می شنوم و حرف می زنم و گرم می کنم ......ولی از این همه ، فقط یه چیز می خوام . می خوام که هر قدر دور ، هر قدر دیر ، کنارت باشم . بهت فرصت می دم که زندگی کنی ، هر قدر و هر جا و با هر کی که دوست داری ، بهت فرصت می دم که تجربه کنی ، هر چی رو که دلت می خواد ..... ولی ... دلم می خواد هر قدر دور ،هر قدر دیر ... بیام پیشت ، و بهت بگم که هیچ وقت نتونستم عاشقت نباشم . می خوام برگردم پیشت ، که هر چیزی به اصل خودش بر می گرده . می دونی ... هیچ وقت نتونستم عاشقت نباشم . ... دلتنگتم ، ولی گریه نمی کنم ، می دونی ، می خوام زندگی کنی و زندگی کنم ، نمی خوام حسرت بخوری یا غم دوری ت باعث بشه دوست داشتنم رو از بقیه دریغ کنم . .... می خوام شاد و امیدوار و صبور ، منتظرت باشم ، زندگی کنم و زندگی ببخشم و منتظرت باشم .... و منتظرت باشم ... می دونی ...نمی تونم عاشقت نباشم ..
ممّد نبودی ببینی ...
روزهای وحشت ، آژیر قرمز ، وضعیت خطر ، سوت موشک ، خاموشی ،مدرسه های چند شیفته، روزهای کوپن ، گرونی ، صف ، اخبار ، اعصاب های خراب ، روز های گریه ،خبر مجروح شدن ، اسیر شدن .... خبر شهید شدن ، مفقود شدن . آرزوهای کوچک ، ترسهای بزرگ .. تو مهد کودک ، هواپیما و تانک و خاکریز نقاشی می کردیم ، تو حیاط ،موقع قایم موشک ، آژیر قرمز می کشیدیم . شبایی که مجبور بودیم از ترس موشک تو زیرزمین بخوابیم ، دنبال موشها و سوسکا می کردیم .و جنگ ، فراتر از بازی های بچگانه ما ، ولی نه خیلی دور تر، همچنان ادامه داشت و قربانی می گرفت. برای مایی که تو جنگ به دنیا اومدیم و تو جنگ بزرگ شدیم ، صدای موشک و خبر بمباران ترسناک نبود ، و گریه های بی پایان مادرهامون ، و نگرانی و خستگی همیشگی پدرهامون به نظرمون بی معنی می رسید. و جنگ قربانی می گرفت و قربانی می گرفت ، و حاج صادق آهنگران ، با اون لحن مهیج ، هر روز بچه های 14- 15 ساله رو به جبهه دعوت می کرد ، بچه هایی که از وسط بازی فوتبال تو کوچه های خاکی ، از پشت میز و نیمکت های درب و داغون مدرسه ، یه دفعه پرت می شدن تو دنیای وحشی وحشی وحشی.قطار فشنگ می بستن و شلیک می کردن. بچه هایی که دیگه دوچرخه ها و توپ پلاستیکی هاشون رو ندیدن. بچه هایی که "نبودن ببینن..." بچه هایی که دیگه پایی نداشتن تا فوتبال بازی کنن ، دستی نداشتن تا دوچرخه سواری کنن. بچه هایی که تمام شور و شر نوجوونی شون رو تو سیاهچالها و زندونهای وحشتناک گذروندن . بچه هایی که جوونی شون ، آرزوهاشون رفت، سوخت . و ما ، یه کمی دور تر ، تو حیاط مهدکودک به صدام و ریگان فحش می دادیم . و یه کم دورتر ، پسر بچه ها تیکه پاره می شدن ، و مادر ها ضجه می زدن ، یه کم دور تر ، عشقهای 21 سالگی در یه لحظه با یه خمپاره پودر می شدن و هوا می رفتن. زندگی ها نابود می شدن ، پدر ها کور می شدن و پسر ها مفقودالاثر ، تاق خونه ها پایین می اومد ، و دست و پا ها جدا می شد. و 598 ، فقط یه عدد بود. یه عدد ، و هیچ اهمیتی نداشت . هیچ . " ممّد نبودی ببینی ....." ... برای ما 598 هیچ معنی ای نداشت . و می نوشتیم "سارا انار دارد " .. و صف طویل دلاوردمردان غیور وطن ، که با بوی اسفند و دعای مردم از زیر قرآن به جنوب می رفت ، و با صدای لااله الاالله رو دست مردم به شهر بر می گشت . و 598 هنوز هیچی نبود ، به جز یه آرزو برای یه ملت زخم خوردهً داغ دیدهً عزیز از دست داده ، و یه عدد بی معنی برای کسایی که لج بازی های کودکانه شون ..... و سالها گذشت و گذشت و گذشت ، و ما بچه های جنگ هشت ساله شدیم ،ریگان در خلیج فارس دفن نشد و صدام هم نمرد ، کربلا فتح نشد و بغداد وجود داشت ، حلبچه وجود نداشت و بمب شیمیایی و انواع موشک امتحان شد ، تهران بمباران شد و هزار هزار هزار پسر بچه ، تیکه پاره شد تا 598 با نوشیدن جام زهر قبول شد. و دیگه ممّد نبود که ببینه .... ممّد با تمام آرزوها و عشقها و امید ها و تمام جوونی و تمام زندگی ش ، زیر خاک بود ، ممّد دیگه نبود که ببینه ... HOW MEN CAN SEE WISEDOM IN A WAR ? Monday, September 22, 2003
دگتر م.الف می گه هیچ وقت برای تنها نبودن به کسی باج نده . اگه کسی کنار تو احساس امنیت و احترام و آرامش کنه ، کنارت می مونه . و تنها شرط با هم بودن آدمها همینه .
Sunday, September 21, 2003
- الو ...
* الو .. سلام :) :D خوبی ؟ :) :) :) - .. :( یه لحظه گوشی ....(صدای تلویزیون و همهمه یه خونه دانشجویی کوچولوی پر جمعیت ) * .... - الو ، اومدم ، ببخشید . *سلام :) خوبی؟ :) - سلام >:( .. ممنون .. بد نیستم .. * .... آها ..... م م م .... چیزه ، آها ، خوبی؟ :) - ............... آره ، گفتم ، بد نیستم یه کم سر درد و ضعف دارم ................................تو خوبی ؟ :( * من آره :) . . . . * چیزه ، ببین ، قرص خوردی ؟ کدئینه یا ساده ؟ چند ساعت پیش ؟ ناهار چی خوردی ؟ شام چی می خوای بخوری ؟ کسی هست بهت برسه ؟ چایی بخوری هم فکر کنم خوب باشه برای سردرد. سیگار نکشی یه وقت ؟ شربت آبلیمو هم خوبه برای سرت ،یه شام خوب بخور. چیپس؟ هرگز ، ابداً . ببین ، بده به یکی از دوستات جوجه کباب بخره ، غذای خوب .....دکتر .........قرص مسکن .....استراحت ..... - .....آره ............... نه .............................. نمی دونم ....................................... شاید ................ آره .......................... نه .....نه .........نه ........................... همیشه همینطور بودی. همیشه . همیشه . در لحظه ای که در اوج احساس نزدیکی بودم ، من رو پس زدی. در لحظه ای که در اوج امید و احساسات خوب بودم ، از بیخ و بن نا امیدم کردی. هر وقت حس کردم دیگه داری رو غلتک می افتی، یه دفعه ایست کامل کردی، و چه بسا عقبگرد. همیشه لحظه ای که خیلی بهت احتیاج داشتم یا مهمون داشتی یا باید می رفتی مسافرت یا دوستی منتظرت بود. می دونی ، من یه عیبی که دارم اینه که زود امید می بندم. وقتی که یه ذره تکون می خوری، وقتی که یه نیم قدم جلو می آی (جلو آورده می شی) ، فکر می کنم که به حرکتت ادامه خواهی داد . ولی همیشه خورده تو ذوقم. همیشه حرکت تو همون نیم قدم - یه قدم بوده ، قدمهای محتاط، ترس همیشگی ، سردی، شک ، نا مطمئنی ، ترس، ترس، ترس. همین چند ساعت پیش بود که فکر می کردم بعد از هزار بار شروع کاملاً نا موفق، این بار یه شروع موفق داشتم . می دونم که مریضی ، می دونم که شاید حالت خوب نباشه اصلاً ، می دونم ، می دونم ، می دونم . فقط نمی دونم چرا این دلم یه دفعه یه جوری شد از این همه سردی ، اون هم درست وقتی که خیلی سعی کرده بودم گرم بودن رو بهت یاد بدم . نمی دونم تا کجا حق دارم دلم بشکنه . نمی دونم چقدر حق دارم این حس یأس بپیچه تو سینه م . حس یأس و تنهایی . نمی دونم چقدر ممکنه یه طرفه قضاوت کنم . چقدر حق دارم حس کنم که احساس من اهمیتی برات نداره . چقدر حق دارم از کارات برداشت کنم که خیلی با اصولی که من تو دوستی دارم بیگانه ای . نمی دونم چقدر حق دارم ازت انتظار داشته باشم به اصول من تو دوستی احترام بذاری. نمی دونم چقدر به اصول تو احترام می ذارم . نمی دونم ..... فقط می دونم همیشه گرمی رو خیلی دوست دارم . و از سردی متنفرم ، وحشت دارم ، فرار می کنم . می دونم که باز هم به سراغت می آم ، وشب موقع خواب نگران این خواهم بود که سردردت خوب شده یا نه ، و دلم خواهد خواست باهات حرف بزنم ، و دلم خواهد خواست باز هم سعی کنم کمکت کنم ....ولی باور کن این توذوق خوردن ها ، این سردی ها ، این بی توجهی ها ، .. دلم رو می شکنه ، هر چند فراموش می کنم ، ولی می شکنه. |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |