21

     
 

Friday, October 31, 2003

*

یه پروژه جدید بهم پیشنهاد شده . پروژه بسیار سنگین و استخون داریه . و می شه یه مقاله علمی معتبر و خیلی خوب از توش در آورد . یه کار سنگین و اساسی علمی. تقویت ورقه های فلزی در برابر اثرات موج انفجار .
این پروژه ولی ، یکی از کاربردهایی که می شه براش مثال زد، توی ماشین های جنگیه . بدنه شون رو جوری تقویت می کنه که بر اثر موج انفجار ، کج و کوله نشه .
نمی دونم درسته قبول این پروژه یا نه . به خودم می گم علم همیشه جنبه مثبت و منفی داره . از یه تکنولوژی می شه در جهت های سازنده و مخرب استفاده کرد . به آلفرد نوبل فکر می کنم با اختراع دینامیت ، در کنار جایزه صلح نوبل ...
و از یه طرف ، طنز تلخ حرف استاد انتقال حرارت تو گوشم زنگ می زنه که می گفت زمان جنگ ، اول بدنه بمب ها رو سیاه رنگ می زدن و خلبانهای بمب افکن اعتراض کردن و گفتن که ترجیح می دن بدنه بمب ها آبی باشه! به بمب های آبی رنگی که باید شلیک شه فکر می کنم ، و بدن هایی که باید تکه تکه شه . به ژنرال "نگوین نگوک لون" ، رئیس پلیس شهر سایگون ، که عاشق گلهای سرخش بود ، برامس و شوپن گوش می کرد ، و ویت کنگ های شیطون رو با حالت بسیار رومانتیکی شقه شقه می کرد.
نمی دونم اگه به استادم بگم دلیل تردیدم چیه چه عکس العملی نشون می ده . نمی دونم آیا همه چیز رو می شه با احساسات قضاوت کرد یا نه ؟ نمی دونم آیا در برخورد با یه مسئله جدی ، جایی برای احساسات وجود داره یا نه. نمی دونم درسته که قضیه رو اینقدر بزرگ کنم یا نه . نمی دونم تقویت ورقه های فلزی در برابر اثرات انفجار چقدر می تونه به مخرب و نابود کننده باشه . نمی دونم آیا همه اینها یه توجیهه ، برای قبول این پروژه یا نه.
باز اون طرف فکرم می گه که به جای این فکرا ، می شه به جنبه های مثبت هم فکر کرد. می گه که زیاد دارم گنده می کنم قضیه رو . می گه تقویت ورقه های فلزی و کامپوزیتی در برابر اثرات انفجار ، چیز مخربی نیست .... می گه اختراع دینامیت و جایزه صلح ، می گه جنبه های مثبت و منفی تکنولوژی ، می گه ... فکر می کنم شاید حق با همین طرف فکرمه . همین طرفی که سعی می کنه واقع بین تر باشه. سعی می کنه توازن برقرار کنه بین واقع بینی و احساسات . ولی تنفرم از جنگ و خشونت اونقدر زیاده که نمی ذاره مطمئن باشم .

چقدر از جنگ متنفرم . چقدر از جنگ متنفرم . چقدر از جنگ متنفرم.

Tuesday, October 28, 2003

*

به خودم اجازه می دم ردیف آخر کلاس بشینم . به خودم اجازه می دم به سؤال آخر آزمایش خمش در تیرها جواب ندم. اجازه دارم سر کلاس سیالات ، از پنجره به بیرون خیره بشم. به پشت بوم حقیرانه خونه های این محله متوسط ، به یه دسته قمری که روی هره یه پنجره دون می خورن.
مورد استفاده حل های دقیق معادله ناویر استوکس در تعیین ویسکوزیته .. و شهر بعد از اولین بارون پاییزیش چه نرم شده . برگهای آفتاب سوخته چنار با همه کهنگی شون برق می زنن زیر خورشید. به خودم اجازه می دم مجذوب صدای کامیونهایی بشم که که از خیابون پشت دانشگاه رد می شن؛ صدای موتور قراضه ها ، صدای پسر بچه هایی که از مدرسه برمیگردن و تو کوچه با هم کشتی می گیرن ، صدای سالم مردی که با بلندگو دستی ش داد می زنه "سیب زمینی کیلویی صد تومن ...." مجذوب این همه زندگی که این بیرون جریان داره . می تونم خیره بشم به اون کوههای کم رنگی که زیر این آفتاب مثل شیشه شفاف شدن. مجذوب یه آنتن کهنه کج بشم که زیر آفتاب مثل یه طوقه نقره ای برق می زنه . مجذوب رنگ نارنجی لباس پسری که ردیف جلو نشسته ؛ مجذوب چین هایی که وقتی این استاد پیر مهربون می خنده گوشه چشماشو پر می کنه .مجذوب این مگسی که با لجاجت خاصی اصرار داره حتماً رو گوش چپ این پسرک سیبیلو بشینه . مجذوب صدای " تیر آهن ، فرش ، موکت ، بشکه ، آهن آلات خریداریم " ؛ صدایی اینقدر طبیعی ، اینقدر زنده . مجذوب لباسهای شسته ای که روی طناب باد می خورن ....

و عشق چقدر چیز خوبی ست
مثل گیره لباس
نمی گذارد آدمها را باد ببرد

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]