21 |
||||
Monday, January 12, 2004
مدتی این مثنوی تأخیر شد ...
خیلی از همه معذرت می خوام که این مدت نتونستم بنویسم . درگیر امتحان و پروژه ، زلزله وحشتناک بم و ..... بودم و حسی برای نوشتن نمونده بود. تو این مدت خیلی اتفاقا افتاده . اتفاقای خوب و بد ، که خوشبختانه الان بیشتر خوباش مونده تو ذهنم .( از قسمتای درس و امتحان و پروژه ایش فاکتور می گیرم ). یه دوست قدیمی بعد سه سال برگشته ایران . پیمان ، یادگاری دوره هیجده - نوزده سالگی منه. اون دوره ای که هنوز مثل الان "دچار" زندگی نشده بودم ، هنوز تب ادبیاتی م داغ بود ، هنوز خیلی چیزهای رو دنبال می کردم ، و پیمان هم یه مشوق عالی بود همیشه برام . کلیدر و عقاید یک دلقک و جزیره سرگردانی و شازده احتجاب و کرگدن و کوری و هویت و ..... همه رو با هم خوندیم ، یه دوره کامل گلشیری و دو دفتر از مثنوی ، چندین کنسرت به یاد موندنی ،بی نهایت سخنرانی ، تقریباً تمام تئاترهایی که اون تابستون اجرا شدن .... همه رو با هم گذروندیم . با پیمان تو مرکز بین الملی گفتگوی تمدنها آشنا شدم. اون سالهایی که هنوز فعال بود و بهترین سخنرانیها و بهترین کلاسها رو می شد توش پیدا کرد : مدرنیته و مدرنیسم ؛ سهرودی و فلسفه اشراق ، نمایش در ایران ، ... و اینطوری بود که تابستون سال 79 ،بهترین تابستون شد برای من . تازه از مدرسه بیرون اومده بودم و هنوز وارد دانشگاه نشده بودم ، پر از شور دبیرستان فرزانگان بودم و هنوز چیزی از دلزدگی دانشگاه علم وصنعت رو تجربه نکرده بودم ، آماده یاد گرفتن بودم و تشنه . و پیمان هم مثل من بود ، برای اون هم اون تابستون ، تابستون آزادی مطلق بود . تابستون بعد از مدرسه و قبل از دانشگاه. و هر روز از صبح تا شب تو خیابون هیجدهم ولنجک ، مرکز گفتگوی تمدنها ، از این کلاس در می اومدین و می رفتیم سر اون سخنرانی ، کتاب می خوندیم و .... واقعاً از بهترین دوره های زندگی م بود. پیمان ، سال بعد به امریکا رفت. و دیشب بعد از سه سال دیدمش . همون پیمان قدیمی بود ، همونقدر پر شور و همونقدر سرزنده و تشنه ، هنوز اندازه قبل کتاب می خونه و هنوز هم با اینکه من ایرانم و اون نیست ، بیشتر از من در جریان وقایع فرهنگی اینجا . پیمان تو این سالها هیچ عوض نشده. اون هم به من گفت که هیچ عوض نشده م . ولی من می دونم که خیلی عوض شدم . خیلی تجربه ها داشتم تو این سه سال که زندگی و شخصیتم رو به شدت تغییر داده . نمی دونم . شاید پیمان هم همینطور بوده . شاید اون هم خیلی عوض شده ، و همونطور که اون تغییر من رو نمی بینه ، من هم نمی بینم . تو این سه سال خیلی با هم در ارتباط نبودیم ، و حالا ، یه دفعه حس می کردم که چقدر می شناسمش ، و اون چقدر منو می شناسه . هر چند تو اولین نگاه بگه هیچ عوض نشدم . حسی که از دیدن پیمان داشتم عجیب بود .انگار یه دفعه خودم بعد سه سال رو تو آینه ببینم. ببینم چقدر عوض شدم ، کجا بودم ، الان کجا هستم .... و سعی کنم بفهمم کجا دارم می رم . |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |