21 |
||||
Monday, March 15, 2004
حقیقت این است که نمی دانم چرا می نویسم. بیست و دو سالگی سن عجیبی است. آدم نمی داند وقتی که یک روز نزدیک بهار، یک دفعه برف می بارد، بهتر است چه کار کند. بهتر است بنشیند در خانه و یک لیوان چای داغ برای خودش بریزد و با یک بشقاب پر از بیسکویت روی میز کنار تخت بگذارد، لحاف را روی پاهایش بیندازد و کتاب بخواند، در حالیکه پرده ها را کنار زده و برف کم رمق آخر اسفند را نگاه می کند؛ یا بهتر است همان لیوان چای را کنار کامپیوتر آرام آرام مزه مزه کند، در حالیکه از لای پنجره اتاق باد برفی می رزند تو. بعضی وقتها هم یک دفعه حس می کند که بهتر است یک چتر سبز رنگ بردارد و چکمه بپوشد و برود توی خیابان قدم بزند.
حقیقت این است که در همین لحظه ها، باید تصمیم های مهم تری هم گرفته شود. حقیقت این است که در بیست و دو سالگی، آدم در آستانه تصویر جدیدی از زندگی قرار می گیرد. تصویری که به آرامی از آسمان به زمین فرود می آید، مثل برف؛ و روی زمین می نشیند. در روز تولد بیست و دو سالگی آدم برای اولین بار متوجه می شود که روز تولد، یک روز عادی است، مثل بقیه روزهای سال. با این تفاوت که ممکن است چند کارت اینترنتی هم در میان ایمیل های تکراری forward شده دریافت کند. با این تفاوت که ممکن است چند دوست قدیمی هم تلفن کنند، و ممکن هم هست که نکنند. در روز تولد بیست و دو سالگی آدم به آرامی می فهمد که قرار نیست به افتخار روز تولد او کلاس شناخت فلزات صنعتی تعطیل شود، کلاس مقاومت مصالح و حتی مکانیک گسیختگی هم تشکیل می شوند. و این درک جدیدی از زندگی است. زندگی که آرام از آسمان به زمین می آید. حقیقت این است که آدم در بیست و دو سالگی می بیند که ممکن است در همان هفته تولدش هوا آنقدر گرم شود که پیست اسکی غیر قابل استفاده شود. می فهمد که مهلت پروژه فارغ التحصیلی غیر قابل تمدید است و احساس تنهایی و یأس از نظر استاد راهنمای پروژه دلیل موجهی برای تحویل ندادن مقاله نیست. در بیست و دو سالگی است که آدم به آرامی می فهمد آینده فرا رسیده، در بیست و دو سالگی زندگی روی زمین فرود می آید. حقیقت این است که در بیست و دو سالگی آدم درست نمی داند که باید با زندگی چه کار کرد. در بیست و دو سالگی می بیند که تمام وقت به این می گذرد که بفهمد بهترین کار چیست، و هیچ کاری انجام نمی شود. در بیست و دو سالگی آدم آرام آرام اگزیستانسیالیست می شود. تصمیم می گیرد به جای اینکه تمام یک روز برفی را به این فکر کند که ایتالو کالوینو برای امروز مناسب تر است یا دولت آبادی و در آخر یک صفحه هم نخواند، یک کتاب از کتابخانه بردارد. در بیست و دو سالگی آدم می بیند که آن کتاب چه افسانه سیزیف کامو باشد و چه طراحی به روش اجزای محدود با استفاده از نرم افزار ANSYS ، حسی بهتر از بلاتکلیفی درخود دارد. "ترس دروازه بان از ضربه پنالتی" نوشته پتر هاندکه؛ یک لیوان شیر قهوه گرم، یک پنجره با پرده های کنار زده که آخرین برف سال از پشتش تند و تند روی زمین می نشیند، و صدای Patrick Bruel که فریاد می زند: Si ce soir, j’ai pas envie de rentrer tout seul Si ce soir, j’ai pas envie de rentrer chez moi Si ce soir, j’ai pas envie de fermer ma gueule Si ce soir, j’ai envie de me casser la voix |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |