21 |
||||
Friday, March 26, 2004
دیروز:
1. یک گربه سیاه توی باغچه نشسته. جوری که آدم فکر می کند منتظر شکار است. چمباتمه زده و با ریتم یکنواختی به جلو و عقب خم می شود. روز عجیبی است، مثل یک بشقاب ماکارونی نسبتاً کهنه که آدم بگذارد توی مایکروویو. همه چیز به شکل داستان دیده می شود. مثل وقتی که بعد از تمام شدن یک داستان از سلینجر آدم احساس نویسندگی می کند، و هر چیز روزمره ای توی ذهن، به جمله های یک رمان تبدیل می شود. گربه سیاه توی باغچه هم ناخواسته وارد همین بازی شده. همه چیز طعم ماکارونی می دهد. یک ماکارونی با ادویه آویشن که سه روز پیش پخته شده و توی یک بشقاب صورتی رنگ ، از سر بی قیدی توی مایکروویو گذاشته می شود. همه چیز همینقدر بی شکوه و یکنواخت است، در عین حال نمی شود انکار کرد که ماکارونی چیز خوشمزه ای است، حتی اگر مال سه روز پیش باشد. 2. دیدن اینکه کسی از آدم متنفره، غم انگیز و سخته. احساس می کنم قوه خلاقیتم به طرز عجیبی فلج شده. دیگه کاری به ذهنم نمی رسه . حس می کنم این چیزی که کمی کمتر از تنفره و در حد یه بد اومدن شدیده، روز به روز و لحظه به لحظه داره اضافه می شه. نمی دونم چرا. حس بی عدالتی می کنم. لیاقت این همه بد اومدن رو ندارم. هر کاری که می کنم، هر سلام و هر خداحافظی، هر احوال پرسی، هر حرف دیگه ای این حس رو در اون شدید تر می کنه. در حالی که من دوستش دارم، و سعی می کنم خوب باشم. دوستش دارم و می خوام بهش نزدیک بمونم. می خوام حالش رو بپرسم، می خوام بدونم که تو زندگی روزمره ش چی کار می کنه، همونطور که سعی می کنم گوشه هایی از زندگی روزمره خودمو بهش نشون بدم. دلم می خواد کمکش کنم، اگه غصه ای داره، به حرفاش گوش بدم، در شادی ش شریک بشم. و اون فقط جبهه می گیرده و منو عقب می زنه. حقیقت اینه که باهام بد حرف نمی زنه و همیشه محترمانه و مهربونه و به حرفام گوش می ده. ولی به شدت حس میکنم داره تحملم می کنه، و تحمل شدن خارج از تحمل منه. 3. ... امروز: 4. مسخ مسخ. گبج و هیپنوتیزم شده، خارج از کنترل. نمی دونم چی بود که تو ذهنم گذشت، شاید یه تصویر یا یه بو، یا یه خاطره ، یا یک نیاز لحظه ای. هر چی بود، تصویری که در کمتر ازیک ثانیه از فکرم گذشته بود یا بویی که اونقدر دوامش کم بود که حتی یادم نمی آد، مسخم کرده بود. کاری بود که باید می کردم. تمام مراحلش برنامه ریزی شده بود. تمام فکرهایی که از ذهنم خواهد گذشت،تمام لذتش ، حتی اون غم ناگهانی که یه دفعه فلجم کرد، یا اون حسی که باعث شد یه دفعه سردم بشه، شیشه ها رو بکشم بالا و ناخودآگاه بخاری رو روشن کنم، همه چیزرو از قبل می دونستم. همه چیز رو انگار قبلاً دیده بودم .تمام صحنه ها، تمام تماس ها رو قبلاً لمس کرده بودم، اون بو ها رو قبلاً شنیده بودم، اون تاریکی ، اون ترس، اون وسوسه، اون غم. انگار چیزی از بیرون منو می کشید. این دست من نبود که حرکت می کرد، این پای من نبود، پای خودم بود، ولی با نیروی من حرکت نمی کرد. نگاش می کردم که چطور بی اراده من تکون می خوره. حرکات ماهرانه دستم رو می دیدم، که بدون فرمان من انجام می شه. حس عجیبی دارم. هیچ پشیمونی ای در کار نیست، ولی حس خیانت هست. حس خیانت به خودم، ولی در همون لحظه ارضای حس کنجکاوی، ارضای وسوسه، باعث خوشحالی م می شه. عین یه ماده مخدر عمل کرده. خالی ام. مثل کسی که از یه خواب هیپنوتیزم بیدار شده. خالی و سبک، و بی هیچ حسی. فقط کمی سردمه. ... 5. خلاقیت سرجاش برگشته. در حقیقت من به چیزی به اسم خلاقیت عقیده ندارم. همونطور که به الهام شاعرانه هم عقیده ندارم. فقط به تلاش عقیده دارم و بس. تلاشم برای پیدا کردن خلاقیت موفق آمیز بود. در یه لحظه کدر عصبی، خیلی آروم لباس کلفت رو درآوردم و باز هم لباس ملکه رو پوشیدم. همه چیز تو دستای من بود. من بازملکه بودم در مقابل شاه.. حرفای کلفتا معمولاً جذابیتی نداره، یه مشت وراجی و غر زدن داثم، ایرادهای خاله زنکی و جملات عاشقانه کلیشه ای. همراه با احساس زبونی که توی تارو پود لباس کلفتیه. حقارتی که جزو لاینفک این نقشه. شاه. به حرفام گوش می کرد و حرفام براش جذاب بود. می خواست بشنوه. من باز ملکه شده م. بالا و مغرور؛ با ذهنی که بازه و می فهمه. با احترام و مقبول.قوی و مقتدر. تا لحظه ای که به تلاش ادامه بدم،ملکه خواهم بود. تلاش برای ابراز خلاقیت توی نقش ملکه- حتی نقش ملکه هم ممکنه خیلی تکراری بشه و یواش یواش اونقدر حوصله رو سر ببره که آدم باز به کلفتی برگرده. ملکه خواهم بود، قوی و مقتدر و محبوب. ... 6. گرمی دستای من کم شده، دستاتو بده دستای سرد منو گرم بکن باد پاییز سرده. ولی الان که بهاره. فردا: یه پوستر بزرگ از اخوان برات خریده بودم که هیچ وقت لاشو هم باز نکردی: هی فلانی ، زندگی شاید همین باشد. Sunday, March 21, 2004
سال 82 تموم شد. دلم می خواد مرور کنم تمام خوبی و بدی های این سال رو. سالی که با تلخی جدایی شروع شد و به تنهایی گذشت، ولی سال خوبی بود. مسلماً نمی تونم بگم که سال شادی بود، ولی خوب بود و مفید. بزرگ شدم و خیلی چیزا یاد گرفتم.
جدایی از vioe ؛ اون هم بعد از سه سال وابستگی خیلی شدید، بعد از اون همه غصه و تحمل دوری ، برام سخت بود و غم انگیز. چیزی بود که هیچ وقت فکرش رو نمی کردم، و هنوز هم اگه بخوام با خودم رو راست باشم، ته دلم منتظر روزی هستم که باز با هم باشیم. می دونم که نباید به چنین چیزی فکر کنم، چون ممکنه روی تصمیم گیری هام تأثیر بذاره، ولی حقیقت اینه که هنوز به شدت دوستش دارم. جنس دوست داشتنم عوض شده، یه جور محبت شاید از جنس محبت مادری، مثل مادری که نمی تونه بچه شو دوست نداشته باشه، و اون بچه هر کاری هم بکنه و هر قدر هم دل مادرش رو بشکنه، باز مادرش حس می کنه دوستش داره. باز منتظره روزی که اون بچه احتیاج داره، تو بغل بگیردش و نوازشش کنه. نمی دونم، بعضی وقتا هم فکر می کنم شاید چنین حسی در خارج وجود نداره، شاید اینها همه نتیجه تلقین به خودمه. شاید هنوز دنبال اون محبت و آرامشی می گردم که vioe به من می داد، و شاید ناخودآگاه می خوام با این حرفا خودم رو توجیه کنم. ولی به طرز عجیبی حس می کنم چیزی که من در وجود vioe دوست دارم، از جنس خودخواهی نیست. برای ارضای نیاز به دوست داشتن هم نیست که من اونو دوست دارم. حس می کنم این دوست داشتن، و نه عشق، از نیاز نمی آد، از خودخواهی هم نمی آد، حس می کنم درونش رو دوست دارم، اون روحی که سعی می کنه پنهونش کنه. این حس دوست داشتن، که شاید کمی هم با ترحم آمیخته باشه، یه حسیه از جنس دوست داشتن روح انسانی، به طور عام. مثل حسی که با خوندن "سرنوشت بشر" آندره مالرو به آدم دست می ده، و من این روح انسانی رو در وجود vioe دیدم و خارج از خودم برای اولین بار شناختم. دوست داشتن اون، برای من سمبل این حس احترام و دلسوزی برای انسانه. شاید این "وضعیت انسانی" رو برای اولین بار در وجود اون درک کردم. این مخلوط تلاش و درموندگی، حس ناچاری و ناتوانی، و در عین حال غرور و خواستن. موجودی که مغروره و سربلند، و هر چیزی رو می خواد، و برای هر چیزی تلاش می کنه، موجودی که سرکشه و عاصی و طغیانگر، و تسلیم نمی شه. یا بهتره بگم می خواد که تسلیم نشه. و در ادامه ناتوانی و ضعف این موجود، در برابر خیلی چیزهایی که از حیطه اختیارش خارجه. چیزهای احمقانه و کوچیک، که به بزرگی وعظمت این موجود پوزخند می زنه و بی اعتنا به اراده و تلاش اون، براخلاف خواسته ش جریان پیدا میکنه. Vioe یک انسانه. و چیزی که من در اون اینقدر دوست دارم، همین بعد انسانیه.احترام به همین تلاش و اراده وبلند پروازی و سرکشی و عصیان، و چیزی که منو وادار می کنه همیشه آغوشم برای روز تنهایی ش باز باشه، همدردی و دلسوزیه برای همین روح انسانی ، که در عین غرور و سرکشی ، ناتوانه . و در زمان شکست، به طرز معصومانه ای بی دفاع و تنها می شه. Vioe اولین آدمی بود که من اونقدر بهش نزدیک شدم که تونستم این روح انسانی رو تو وجودش ببینم. اونقدر نزدیک شدم که بتونم ردپای این سرنوشت بشری رو در تمام رفتارهاش ببینم. در غرور تحسین برانگیزش، در اعتماد به نفس شکننده ش، در حرف زدن محکمش، در اراده ش ، در تنهایی چند ساله ش، در لجبازی های بچه گانه ش. در برخورد با اون بود که شاید خودم رو هم شناختم، این ضعف و غرور توأم رو در وجود خودم هم کشف کردم. اون لحظه، ساعت ده و بیست دقیقه شب نوزده تیر سال هشتاد ، که تمام اراده من ، تمام وجود من در یک لحظه بر این متمرکز شده بود که زمان رو نگه دارم. تمام اراده و قدرتم رو به کمک گرفتم، و برای اولین بار، وقتی که عقربه های ساعت با بی اعتنایی مطلق به تمام اراده من از هم عبور کردن، حس کردم که روحم زانو زد. دیدم کوچیکی خودم رو. دیدم ناتوانی م رو. برای اولین بار بود که چیزی رو با همه همه وجودم می خواستم، ولی مطلق هیچ کاری از اراده من بر نمی اومد. این حقیقت بود. من ناتوان بودم. روح من هیچ توانایی ای نداشت. چیزی می خواست که نمی تونست بهش دست پیدا کنه.من عجز انسانی رو می دیدم. در اون لحظه دلم می خواست خودم رو بغل کنم، دلم می خواست سر خودم رو بذارم رو شونه م و بذارم در برابر این کشف دردناک گریه کنه، و من آروم نوازشش کنم و دلداری ش بدم. و Vioe وجود خارجی ای بود که می تونستم در اغوش بگیرمش و بذارم در برابر کشف های دردناکی که به عنوان زندگی در مقابلش آشکار می شن، گریه کنه. و من آروم نوازشش کنم و دلداری ش بدم. Vioe خود من بود. از جنس من بود. انسان بود. روح انسانی داشت. و من به ضعف این روح آگاه شده بودم. نه از اون ضعف هایی که تو آدم به خاطر تلاش نکردن وجود داره؛ ناتوانایی هایی که تو ذات انسانه، چیزهایی که آدم اصولاً نمی تونه بهشون برسه. و تضاد غم انگیزی که بین این ضعف های چاره ناپذیر و بلند پروازی نامحدود آدم وجود داره، تضادی که هر لحظه در وجود vioe می دیدم، و در وجود خودم، تضادی که هیچ چاره ای نداره و از اول تاریخ همه تلاش آدمها برای از بین بردنش بوده، این تضاد ترحم برانگیز روح انسانی، که در برابرش هیچ کاری نمی تونستم بکنم، جز اینکه vioe رو در اغوش بگیرم، و سعی کنم در مقابل فشار این تضاد، بهش آرامش بدم، آرامش انسانی. مثل مادری که بچه بیمارش رو در آغوش می گیره، نمی تونه از درد بچه چیزی کم کنه، و فقط سعی می کنه در ازاش کمی بهش آرامش بده تا بتونه راحت تر این درد رو تحمل کنه. پسر کوچولویی رو می دیدم که خسته شده، و بغض کرده و عصبانیه، ولی هیچ کاری از دستش بر نمی آد. و من این پسر کوچولو رو نوازش می کردم، تا آروم بشه. درمان نبودم، مرهم بودم، مُسَکِّن بودم. و Vioe مصداق همه این چیزها بود. بیشترین چیزی که می تونم بگم اینه که اون آدم بود، از جنس خودم، با همون سرشت، با همون روح. و من خودم رو در وجود اون می دیدم. و می دیدم که اون هم خودش رو در من می بینه. Strangers passing in the street, By chance two separate glances meet: I am you, and what I see is me. And do I take you by the hand? And lead you through the land? So help me understand the best I can... پیدا کردن کسی که اینقدر نزدیک باشه، و اینقدر بفهمه، کسی که همه چیز رو بفهمه و درک کنه، از اون شانس های بی نهایت بزرگ بود. تجربه خیلی بزرگی که مثل وحی روی سرم نازل شد. و بزرگی این تجربه رو می دیدم، و مطمئن نبودم که لیاقتش رو داشته باشم. شناختن درون یه آدم، و از اون طریق دیدن خودم. آرامش دادن به یه موجودی عین خودم، و امنیت گرفتن در پناه همون موجود. و این شاید تجربه یکی از اون سه پنجره ای باشه که به قول شریعتی روح انسان به روی آرامشی که ازش جدا شده باز می کنه. من vioe رو می خواستم برای همدردی، چون می فهمید. چون می دید، چون خود من بود، در یه وجود خارجی. همون دردها رو می کشید و به همون سَبک همدردی می کرد. می خواستم پیشش بمونم، چون اون آرامش بهترین حسی بود که تو عمرم تجربه کردم. حالا ما از هم جدا شدیم. واین، اون اوایل واقعاً سخت بود. دوباره برگشتن به همون دنیای خشن و واقعی بعد از تجربه آرامش، دوباره تنهایی بعد از عادت کردن به امنیت و همدلی. حسم نسبت به اون عوض نشده. فقط می دونم که شاید دیگه نتونم موقع تنهایی سرم رو رو شونه ش بذارم و گریه کنم. شاید دیگه نتونم تمام درونم رو بهش نشون بدم.هنوز هم vioe ملموس ترین سمبل روح انسانیه. و هنوز هم به همون شدت دوستش دارم. ولی می دونم که شاید حتی دیگه هیچ وقت نبینمش. خیلی سخت بود. ولی عادت کردم. الان دیگه دارم یاد می گیرم که به قول پل والری "تنهایی صفت بارز وضعیت انسانی است"، و آدم باید اونقدر قوی بشه که بتونه تنها و مستقل خودش رو خوشبخت کنه. دارم یاد می گیرم که این منم که وظیفه دارم خودم رو خوشبخت می کنم،.دارم یاد می گیرم دروناً آروم و خوشبخت باشم. حس دوباره تنها شدن، اون هم بعد از اون آرامش عمیق، سخت و نفس بُره، ولی دارم یاد می گیرم که از تنهایی هم حتی می شه استفاده کرد برای رشد کردن. نیاز به چنان آرامشی وجود داره و هیچ وقت از بین نمی ره، ولی دارم یاد می گیرم که نذارم این نیاز، خوشبختی و تلاشم رو مختل کنه. همیشه عطش نیاز به یه نفر که بفهمه و درک کنه رو در درونم حس خواهم کرد، و همیشه به دنبال فرونشوندن این عطش خواهم بود. هرچند دارم می فهمم که نباید بذارم این عطش و این جستجو مختل کنه بقیه زندگی مو. نباید از تشنگی جیغ کشید و گریه کرد. باید آروم و متین دنبال آب گشت، و در همون حال خوشبخت بود. سال 82 تموم شد و من هنوز دارم نفس می کشم، هنوز زنده م و از دیدن یه دلقک که روز بیست و نه اسفند تو خیابون می رقصه و چشمک می زنه از ته دل می خندم . زنده م و دلایل کوچیک و بزرگ خیلی زیادی برای احساس خوشبختی وجود داره. |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |