21

     
 

Friday, May 14, 2004

*

1.
عبدالحميد، از دور با آن چشمهاي مورب افغاني اش اشاره مي کند بيا اينجا. به طرفش مي روم. مي خندد. جوري که فقط يک پسر بچه شش ساله مي تواند. مي خندد و چشمهاي باريک افغاني اش باريک تر مي شوند. کنارش مي نشينم. با آن نگاه کم هوش و ساده اش زل مي زند توي صورتم. مي پرسم لطيف کجاست. باز مي خندد. جوري که آدم حظ مي کند. شاد و بي دليل مي خندد. مي گويد نيامد. مي پرسم چرا. و باز مي خندد.
نگاهم مي کند و با شيطنت ساده اش مي گويد خانوم مشقهامو ننوشتم! و باز هم مي خندد. دلم مي خواهد از ته دل همراهش بخندم. به ظاهر اخم مي کنم و مي گويم چرا؟ اين چه وضعيه آخه.آقا مهدي حق داره عصباني بشه خوب. تو هيچ وقت مشقهاتو نمي نويسي. مي گويد خانوم سخت بود.دستهاي کوچک چرکش توي کيف برزنتي آبي اي که زيپ ندارد مي گردد و يک دفتر پاره کثيف در مي آورد. همينطور که با بي دقتي ورق مي زند، زير لب آواز مي خواند. چيزي از کلمه هايش نمي فهمم. يک دفعه صدايش اوج مي گيرد، و لبخندش عميق تر مي شود. گل محمود که چند صندلي جلو تر نشسته بدون اينکه چشم از صفحه تلويزيون بر دارد داد مي زند خفه. عبدالحميد بي اعتنا به آواز بي مفهومش ادامه مي دهد. و همينطور برگهاي کثيف دفتر را هي چپ و راست ورق مي زند. گل محمود يک دفعه بلند مي شود و با خشونت به طرفمان مي آيد. دستش را بلند کرده توي هوا که من را مي بيند. مي گويد خانوم ببين اينو. داريم کارتون مي بينيما مثلاً. بگو ساکت باشه.
- باشه . ديگه سر و صدا نمي کنه. تو برو بشين .
عبدالحميد ديگر آواز نمي خواند. با آرامش مي گويد خانوم ببين اين مشقامه.
به صفحه کثيف دفترش اشاره مي کند که سر اولين خطش نوشته "آب"، و خط دوم "با". مي گويم عبدالحميد اين که کاري نداره. تو فقط بايد يه خط مي نوشتي آب، ياد گرفته بودي که.
باز هم از ته دل مي خندد.مي گويد خانوم وقت نکرديم. مسعود شاه مي گويد خانوم اينا همه ش مي رن تو جوبا دنبال تيله مي گردن. تازه اون روز خم شده بودن تو جوب ، همه آدامساشون ريخت تو لَجُنا. چشمهاي عبد الحميد بي هوا پر از اشک مي شود. صورت ظريفش يک دفعه چين بر مي دارد و مي زند زير گريه. مي گويد خانوم تقصير ما نبود اون روز يه تيله .. يه گربه... کوچه احمدي ... آدامسا ... لهجه اش رفته رفته افغاني تر مي شود و ديگر هيچ چيز از حرفهايش نمي فهمم. با صداي بلند گريه مي کند. نگران گل محمود هستم که هر لحظه با خشم بر مي گردد و ما را نگاه مي کند. دست عبد الحميد را مي گيرم و از اتاق مي برمش بيرون. توي راهرو هنوز با صداي بلند گريه مي کند.
- خوب حالا چرا اينقد گريه مي کني؟
- خانوم اقامون خيلي زد. خيلي زد. هم ما رو زد، هم لطيف رو.
مي برمش توي حياط و همينطور که صورت کثيف کوچکش را مي شورم، از خنکي آب باز خنده اش مي گيرد. اول آرام آرام و بعد از ته دل مي خندد. دلم مي خواهد بغلش کنم. همانجا گوشه حياط مي نشانمش و مي گويم خوب حالا بايد بشيني سر مشقات. دفترش را باز مي کنم و مي گذارم جلوش. مدادش را در مي آورد از توي کيف و به صفحه کاغذ خيره مي شود. بعد از چند دقيقه ، مداد را روي کاغذ مي گذارد و نامطمئن يک مارپيچ کج و کوله مي کشد، زيرش هم يک خط عمودي؛ که مثلاً الف. خم شده روي دفترو همينطور زل زده به کاغذ و دهنش هم باز است؛ با جديت و دقت مداد را محکم فشار مي دهد . بعد از چند دقيقه سرش را از روي دفتر بلند مي کند تا حاصل تلاشش را با افتخار به من نشان بدهد. مي گويم عبدالحميد، حالا بخون چي نوشتي. با آن چشمهاي کم هوش مورب با تعجب نگاهم مي کند. باز به کاغذ زل مي زند و باز به من، و مي گويد بلد نيستيم خانوم، و از ته دل مي خندد...

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]