21

     
 

Friday, May 21, 2004

*

4.
از در حياط که بيرون مي روم، عبدالحميد مي آيد به طرفم. نگاهم مي کند و با آن چشمهاي افغاني شش ساله اش توي صورتم مي خندد. مي گويد خانم چرا نذاشتي من بيام تو کلاس تو؟ من بلد بودم اينايي رو که آقا مهدي درس مي ده. مي خواستم بيام تو کلاس تو.
- اولاً که تو نه و شما. بعدش هم ديدم چقدر بلدي. آب نمي تونستي بنويسي. وقتي هم نوشتي نتونستي بخوني .
عبدالحميد باز مي خندد. دلم ضعف مي رود براي خنده هايش. با آن چشمهاي مورب ساده ، که شش سالگي تويشان موج مي زند. کمي کم هوش است، ولي بي نهايت دوست داشتني. مي گويد بده کيفتو من برات بيارم، سنگينه. خسته مي شي.
- نه. نمي خواد. خودم مي آرم.
و باز مي خندد. در جواب هر حرفي عبدالحميد فقط مي خندد. جوري که فقط يک پسر بچه شش ساله مي تواند. دستم را مي گيرد و توي پياده روي شلوغ شوش با هم راه مي رويم. مي گويد خانم .. ما فردا صبح مي ريم.
- کجا مي رين؟
- افغانستان ديگه. مي ريم کابل.
و باز هم از ته دل ، بي هوا و سرخوش مي خندد و دست من را همراه دست خودش توي هوا تاب مي دهد.
دلم مي ريزد. فردا؟ فردا؟
عبدالحميد و برادر دو قلويش لطيف، و خواهرش زيتون، و خواهر کوچکترشان گل بانو که همراه زيتون مي آيد به مدرسه... فردا مي روند به افغانستان. و ديگر نمي بينمشان . به همين سادگي. و ديگر نمي توانم ببينمشان. ديگر نمي توانم از خنده بي نظير عبدالحميد کيف کنم. دلم مي خواهد عبدالحميد اينجا بماند. عبدالحميد با آن چشمهاي کم هوش دوست داشتني، برايم خيلي عزيز است. خيلي عزيز. با آن شلواري که سر زانوي چپش سوراخ شده و هر روز عصر قول مي دهد که تا فردا بدوزدش. با آن بسته آدامسي که دانه اي صد تومن سر ميدان هفت تير مي فروشد. دلم مي خواهد عبدالحميد پيش من بماند.
- عبدالحميد دوست داري اينجا بموني يا بري؟
- نمي دونم خانم. و باز مي خندد.
- دلت براي اينجا تنگ نمي شه؟
- نه .... آره... و دستش را از دستم مي کشد بيرون و مي دود توي پياده روي شلوغ شوش دنبال يک بچه گربه سياه و سفيد.
مي دوم دنبالش. مي خواهد بدود وسط خيابان که دستش را مي گيرم.
- عبدالحميد .. ببين ...
- چي؟ ... و باز مي خندد.
مي خواهم برايش بگويم که چقدر دلم برايش تنگ مي شود، که چقدر دوستش دارم، که چقدر دلم مي خواهد خوشبخت بشود، که چقدر از ديدن خنده هايش لذت برده ام، که چقدر ساده است و دوست داشتني. بگويم برايش که وقتي مي خندد، حتي وقتي که گل محمود کتکش مي زند و از ته دل گريه مي کند، چقدر عزيز است برايم. مي خواهم برايش بگويم که چقدر دلم مي خواهد باز هم ببينمش، وقتي بزرگ شد، وقتي که توانست آب را و حتي بابا و نان را بخواند و بنويسد. وقتي به قول خودش "مّهَمدِس" شد. هر جا که باشد، دروازه غار، ميدان شوش، ناصر خسرو، کابل، قندهار، جلال آباد .... مي خواهم برايش بگويم، ولي نمي شود .. مي دانم که نمي شود.که فقط شش سالش است و تمام حواسش پيش بچه گربه سياه و سفيد لنگي که فرار کرده سر ديوار. نه. نمي شود بگويم. مي رسيم به کوچه اميني. خانه عبدالحميد توي همين کوچه است.
مثل هر روز، دستش را از دستم مي کشد و با سرخوشي مي گويد خانم خدا حافظ . انگار نه انگار که از فردا ديگر نمي بينمش. که ديگر هيچ وقت قرار نيست ببينمش. که ديگر نمي فهمم سرنوشتش چي مي شود. که ديگر نمي توانم از خنده اش حظ کنم.
دستش را باز مي گيرم توي دستم. دست کوچکش را با آن ناخنهايي که زيرشان چرک کبره بسته. بر مي گردد و نگاهم مي کند. مي زند زير خنده .. خانم برو ديگه ! خدافظ !
به زور مي خندم و مي گويم خداحافظ عبدالحميد. به لطيف و زيتون و گل بانو سلام برسون. کابل خوش بگذره.
مي خندد و مي پيچد توي کوچه باريک اميني. براي آخرين بار.

Tuesday, May 18, 2004

*

3.
صداي زنگ که توي کلاس مي پيچد. خسرو بند جعبه واکسش را روي شانه مي اندازدو خداحافظي زير لب مي گويد و با عجله بيرون مي رود. فاروق بسته آدامسهايش را مرتب مي کند.
- خانوم آدامس نمي خواي؟
- چرا يه بسته بده.
- نه خانوم پول نمي گيرم ازت. نه ... نه خانوم نمي گيرم.... و با اصرار اسکناس دويست تومني را پس مي زند.
- اگه نگيري، من هم آدامس نمي گيرم ازت.
بالاخره با اکراه و خجالت قبول مي کند.
حسن و حسين دست هم را گرفته اند و از در کلاس که بيرون مي روند حسن، يا شايد هم حسين، مي پرسد خانوم خونه ت کجاس؟
- خيلي دوره.
- اگه طرفاي خاورانه، بيا با هم بريم.
- نه طرفاي خاوران نيست.
هيرمند مي گويد خانوم طرف ترمينال جنوب مي ري؟ لااقل بيا تا راه آهن با هم بريم.
- نه. اونجاها نيست خونه م.
مسعود شاه مي گويد خانم ما خونه مون سر خطه. همين شوش رو که مستقيم بري، بپيچي اينوري مي رسي. نزديکه.
فردين جلو مي آيد و مي گويد حالا که آدامس گرفتي، فال حافظ نمي خواي؟
- خوب يه فال حافظ هم بده.
- خانوم نيت کن... کردي؟
دستهاي کوچک تپلش را جلو مي آورد که يک دسته پاکت چرک تويشان است. خم مي شوم و چشمهايم را مي بندم. دستم را مي برم لاي فالهايش و دانه دانه پاکت ها را لمس مي کنم. دست کوچک گرم فردين را حس مي کنم که دستم را مي گيرد و يک پاکت توي دستم مي گذارد: خانوم چشماتو واز کن. همينو بخون. فالش خوبه.
و خودش پاکت را برايم پاره مي کند و فال را به طرفم مي گيرد. مي آيم بگيرم از دستش که عقب مي برد کاغذ را. دستم را مي گيرد و اشاره مي کند. خم مي شوم. در گوشم مي گويد خانوم ... مي شه يه فال مال دو نفر باشه؟ يعني مال شما باشه،بعدش ولي مال من هم باشه؟
- آره. مي شه.
- راس مي گي يا از خودت در آوردي؟
- نه، مي شه. مي دونم که مي شه.
- خوب پس بخونش.
- "آن يار کز او خانه ما جاي پري بود سر تاقدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فرو کش کنم اين شهر به بويش بيچاره ندانست که يارش سفري بود "
- خانوم يعني چي؟
- ممم ... خوب ... يعني ... خوب من که نمي دونم نيت تو چي بوده.
- نيتم .. خوب ..گوشتو بيار جلو بگم بهت.
دست مي اندازد دور گردنم و يک دست ديگرش را هم مي گيرد جلوي دهنش:
- نگي به کسيا. نيتم اينه که ..يعني .... نه ... اصلاً هيچي .. ولش کن. ولش کن.
و مي دود از کلاس بيرون. صدايش مي زنم ... يک لحظه بر مي گردد و باز مي دود . گريه مي کند. مي دانم که گريه مي کند. مي بينمش که از در حياط مي رود بيرون و گم مي شود توي شلوغي عصرانه ميدان شوش.

Sunday, May 16, 2004

*

2.
خسرو از بقيه پسر ها بزرگتر است. حدوداًسيزده-چهارده ساله. اوايل نگران بودم که نکند بقيه را کتک بزند، ولي به طرز عجيبي مهربان و ملايم است. حتي وقتي فردين کسي را مي زند، مي رود و جداشان مي کند. خم شده روي دفترش و غرق فکر است. بالاخره سرش را بلند مي کند و مي گويد خانوم لباس رو درست نوشتم؟
- آره. آفرين.
مي خندد. بر مي گردد و با افتخار مي گويد اينه آقا خسرو! و احمد را بغل مي کند.
- امروز يه شعر ياد مي گيريم بچه ها.
رشيد با لکنت زبان مي گويد"خا ... خانوم شعر چيه. دَ ..دَ.. دَرس بده ياد بگي .. بگي..بگيريم."
علي؛ که صورتش باز هم کبود است، مي گويد من يه شعر بلدم و شروع مي کند به خواندن يک شعر بي سر و ته که هيرمند و مسعودشاه همراهش دست مي زنند. فردين هم از ته کلاس يک آواز بند تنباني ديگر شروع مي کند و احمد و خسرو همراهيش مي کنند. بعد از دو سه دقيقه از هر گوشه کلاس يک صدايي مي آيد. بيهوده سعي مي کنم آرامشان کنم.
- فردين چرا مي زني ش آخه؟ ... احمد نرو روي ميز. .. مسعود شاه آروم تر .. حسن بشين سرِ جات.
مي گويد من که حسن نيستم خانوم، من حسينم! باز هم ياد نگرفتي!!! و با برادر دوقلويش دو تايي قهقهه مي زنند.
- حالا که به حرف من گوش نمي کنين، اصلاً امروز شعر نمي خونيم. ديکته مي گم. دفتراتونو در بيارين.
و پسرها با جار و جنجال هميشگي، دفتر هاي کثيف و پاره را بيرون مي آورند. فاروق مي گويد سخت نگيا خانوم. آسون بگو.
- باشه. بنويسين:
"مادر .... مادر کودک را ...کودک را.. ... دوست ... دوست دارد .. مادر کودک را دوست دارد."
علي مي گويد خانوم کودک را ياد نداريم. خسرو مي گويد خانم يعني بلد نيست بنويسه کودک.
- هر چي رو بلد نيستي، جاشو خالي بذار. "مادر کودک را دوست دارد"...نوشتين؟ نقطه سر خط .." ايران ... ايران ... ميهن ... ايران ميهن ... ما ... ايران ميهن ما است. "
مسعود شاه مي گويد خانوم اجازه؟ " ف" رو کي مي خونيم؟
رشيد مي گويد " اَف.. اَفغانِس .. نِستان ... "فِ" .. دا..دا دا. داره"
فردين مي گويد ولي من و خسرو و احمد ايراني ايم.
مسعود شاه مي گويد" من ننه م ايرانيه."
حسن مي گويد" من و حسين هم مشهد دنيا اومديم."
- بچه ها، ايراني يا افغاني فرقي نداره که. چه فرقي داره؟ ... بنويسين :" ما ... ما ... ما با هم ... با هم ... ما باهم ... .دوست ... دوست ... خسرو بنويس .. دوست ... ما با هم دوست هستيم ... هَس-تيم ...دوست هستيم .."
علي مي گويد "خانم .. دوست رو ياد ندارم .. جاشو خالي بذارم؟"

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]