21

     
 

Thursday, May 27, 2004

*

5.
توي شلوغي ايستگاه متروي شوش، بين پسرهاي 19-20 ساله اي که از دار دنيا يک شلوار جين دارند به پايشان و يک زنجير بدل طلايي رنگ توي گردنشان، با مردهاي ايراني و افغان و پاکستاني که بوي مانده عرق مي دهند ، با زنهايي که چادر شان را به دندان مي گيرند و زير چادر به بچه شان شير مي دهند، نگاهم هنوز دنبال عبدالحميد مي گردد. دلم مي خواهد فکر کنم که باز فردا مي آيد سر کلاس و مي گويد خانوم الکي گفته بودم. نرفتيم کابل و باز مي خندد. و باز حظ مي کنم از خنده اش. ولي مي دانم که مي رود. فردا صبح زود با همه خانواده سيزده نفري شان مي روند ميدان راه آهن و سوار قطار مشهد مي شوند.
دلم تنگ مي شود براي خنده اش. بغض خفه ام مي کند. سرم گيج مي رود از بوي عرق و گلاب. سرم گيج مي رود از قهقهه اين پسرهاي زنجير به دست که متلک مي گويند به چند دختر دبيرستاني. سرم گيج مي رود از صداي ونگ ونگ گريه بچه هايي که توي بغل مادرشان وول مي خورند... دلم عبدالحميد را مي خواهد. که بخندد برايم و من کيف کنم. و ديگر عبدالحميد را نمي بينم . بغض خفه ام مي کند. سرم گيج مي رود و به ديوار سنگي ايستگاه مترو تکيه مي کنم.
قطار مي رسد و مردم مي دوند به سمت در هاي قطار. نمي توانم از جايم تکان بخورم... که قطار راه مي افتد.چشمهايم را مي بندم.



6.
صداي داد و بيداد هشيارم مي کند. چشمهايم هنوز بسته است. مي شنوم که يک نفر مي گويد نمي دم ، حالا چي مي گي؟
چشمهايم را باز مي کنم. دو تا از همين پسرهاي 20-22 ساله اند. پشتشان، يک پسر بچه سیزده- چهارده ساله وايستاده. پشتش به من است و داد مي زند بايد بدين. براتون واکس زدم بايد پول بدين. پسرها مي خندند. يکي شان دست پسر بچه را مي گيرد و از پشت مي پيچاند، و مي گويد "حال نمي کنم بهت پول بدم بچه پررو !" و هر دو مي خندند. حلقه را با عجله دور مي زنم و از پشت شانه هاي پهن جوانک ها، خسرو را مي بينم که درمانده و بي نوا يک ريز داد مي زند بايد بدين. بايد پولمو بدين. يکي از جوانک ها، زنجيرش را در مي آورد و مي چرخاند توي هوا.
خسرو بغضش چيزي نمانده بترکد. مشتهايش را گره کرده و آنقدر عصباني است که قرمز شده صورتش . صدايش مي کنم :"خسرو ... "
به طرفم که بر مي گردد اشکهايش ديگر راه افتاده اند.
دو تا جوانک سياه سوخته بر مي گردند و با وقاحت من را نگاه مي کنند. يکي شان سوت مي زند به آن يکي و چشمک مي زند. مي روم از پشت و دست خسرو را مي گيرم و مي کشمش طرف ديگر ايستگاه . مشتهايش را گره کرده هنوز و همه تنش از عصبانيت و نفرت مي لرزد. چشمهايش قرمز است و پر اشک. مي نشانمش کنار خودم روي نيمکت.
دستش را مي گيرم، کوچکي و چربي غليظ دستش را حس مي کنم. مي گويد خانم اجازه ... که بغضش مي ترکد. بغلش مي کنم. صورتش را توي مقنعه ام قايم کرده و تمام تنش با يک گريه بي صدا مي لرزد. سرش را مي گذارم روي شانه ام. مي گويم خسرو ....
و اشکهايم قل مي خورند روي پيرهن کثيفش که بوي واکس مي دهد. بوي دروازه غار، بوي ميدان شوش،بوي خستگي مي دهد.
مي گويم خسرو ... و اشکهاي من و خسرو آرام و دلتنگ، با هم قاطي مي شود و مي ريزد کف سنگي ايستگاه متروي شوش.

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]