21

     
 

Saturday, July 31, 2004

*


آرام و جرعه جرعه
چه ساده پايين مي رود از گلو اين شراب
چه ساده گرما مي آيد و سپس مستي
چه ساده شور مي آيد و گرما

آرام و جرعه جرعه،
چه ساده خالي مي شود اين جام
چه ساده زير زبان مي ماند
حسرت طعم شراب

چه ساده خالي مي شود اين جام
چه سخت خوب مي شود
حسرت شانه هاي تو 



Thursday, July 29, 2004

*

توی صورت بچه های کلاس، پسر بچه های هفت- هشت- ده ساله افغانی یک چیزی هست که برای زنده ماندن کافی است. پس زنده می مانم.

توی این مدتی که فشار غصه و خستگی داشت آرام آرام متقاعدم می کرد که چیزی ارزش زنده ماندن ندارد، ده روزی می شد که مدرسه نرفته بودم. امیر به جای من سر کلاس می رفت و هر روز گزارش می داد:
"امروز صدا کشی "او" رو تمرین کردم باهاشون. محمد رضا که کامل بلد بود. حاکم و فهیم هم دارن راه می افتن یواش یواش. مفهوم صدا کشی رو دارن می فهمن. عنایت ولی هنوز هیچ پیشرفتی نداره. "...
" امروز دیکته گفتم . ارشاد بیست شد. بصیر هم به نسبت خیلی خوب نوشت. ولی وضع روحی ش خوب نیست. مادرش مریضه و باز امروز بهم گفت که براش شیر خشک بخرم. .. فرهاد باز هم نیومده بود مدرسه. مشقای حسیب رو هم دادم داداشش براش ببره. ... "
 " امروز یه کم راجع به خزندگان حرف زدم، یه کم هم مفهوم منها رو باهاشون کار کردم. .. نه .. همون جوری که با هم تصمیم گرفته بودیم... اصلاً عدد ننوشتم. فقط دایره می کشیدن، خط می زدن. خوب بود. فقط عنایت نمی فهمید. بقیه خوب بودن. جبار هم امروز اومده بود ... "
... " امروز ..
.. " امروز ..
شاگرد های کوچک افغان من هر روز پیشرفت می کردند و من هر روز بیشتر غرق می شدم در پوچی و نا امیدی. امیر از حسین و وحید هم امتحان گرفته بود و فرستاده بودشان یک کلاس بالا تر. حسین و وحید پسر خاله اند. وحید هفده ساله و ایرانی است، توی اتوبوسهای خط انقلاب- امام حسین آکاردئون می زند. حسین هم تقریباً هم سن و سال وحید است و سر چهار راه ولیعصر گردو می فروشد، فالی 500 تومن. و من هر روز فقط دنبال یک دلیل می گشتم، یک چیزی که بیارزد به زحمت زنده بودن؛ که وحید و حسین رفتند یک کلاس بالاتر.
و امیر باز تلفن می زد و گزارش می داد. حس می کردم که دارد خسته می شود. و من هر روز بهانه پروژه می آوردم و امیر با صبوری قبول می کرد. تا اینکه یک روز گفت "سارا، امیدوارم کاراتون کمی پیشرفت کرده باشه. من چهارشنبه نمی تونم برم مدرسه. "

***

خیلی لذت دارد که آدم تا وارد یک جایی بشود،  بیست – سی تا پسر بچه  بپرند روی سر و کولش، شلوغ کنند و بخندند و همه با هم یک ریز داد بزنند " خانم سارا ..." و دستهای سیاه و چرکشان را جلو بیاورند و به قول خودشان "مردونه" با آدم دست بدهند، با آن دستهای سیاه از گردو یا واکس، با آن صورتهای چرک و لباسهایی که دکمه ندارند و سر زانوشان پاره شده . با آن دمپایی های لاستیکی لنگه به لنگه و گشاد.
خیلی لذت دارد که به آدم بگویند خانم سارا برو وایسا دروازه، ولی مثل اون دفعه گل نخوری ها. و لگد بزنند با آن پاهای سیاه و زخم و زیلی به یک توپ پلاستیکی راه راه ، از همانهایی که دانه ای صد تومن توی بساط هر  دستفروشی پیدا می شود.
خیلی لذت دارد که یک پسر بچه شش ساله به آدم لواشک تعارف کند و آن یکی برای آدم از عروسی دختر همسایه شان بگوید و آن یکی یک شعر بند تنبانی بخواند و بقیه دست بزنند.
 عنایت چه خوشگل شدی موهاتو کوتا کردی! – خانم اجازه، این مشقا زیاد بود ما ننوشتیم- هو پسر غربتی، می رم به آبجی ت می گم چی گفتی ها – بچه ها همه با هم بگین "س" با " َ " چی می شه؟ - خانوم این سبد رو ببین درست نوشتم؟ - آن مرد با اَسب آمد- خانوم بصیر از رو دست ارشاد تقلب می کنه- یه کیف نمی دن به ما؟ این نوک مدادمون تیز بوده، مُشما رو پاره کرده- مادر سبد در دست دارد- ما ده روز دیگه میریم مصاحبه، بعدش می ریم افغانستان- فهیم انقدر سر و صدا نکن.- خانوم یه دفتر نقاشی بیار برای علیرضا- همه ساکت باشین، فقط معراج الدین جواب می ده- آن مرد ... آن مرد در باران.... باران .. آمد... - مصطفی بیا بشین اینجا-
خانم چرا نیومدی این همه وقت؟ – من او را دوست دارم ... 
  

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]