21

     
 

Thursday, September 02, 2004

*

چشمهای هاینریش یک دفعه پر اشک شد. برای اینکه از غرور آلمانی ش دفاع کنه، گفتGerman people never cry.
پشت کامپیوتر آزمایشگاه، زیر نگاه های رسمی و خشک "همکاران تحقیقاتی"، فقط می خواستم دست هاینریش رو بگیرم، و اشکاشو پاک کنم. داشتیم از بچگی هامون حرف می زدیم، من از بمباران و جنگ گفتم، و اون از دیوار برلین، و وحشت مردم آلمان شرقی. از 1990، وقتی که دیوار رو خراب کردن. از برادرش، از پدرش.
آلمانی ها، به سردی معروفن و به روابط خشک. و اولریش آروم آروم جلوی من گریه می کرد. و چقدر این گریه رو می فهمیدم. با تمام وجودم حسش می کردم. بدون هیچ فاصله ای، آروم و به انسانی ترین وجه ممکن. مرد جوونی که سلامتی از تمام عضلات بدنش می باره، خیلی قد بلند و خیلی سالم، با چشمهای سبز عمیق. آروم ترین چشمها، مهربون ترین نگاه، آماده ترین لبها برای خنده، سالم ترین گونه ها؛ و این انسانی ترین گریه ای بود که می دیدم. دستام می لرزید. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم. چقدر نزدیک بودیم. آخرین روزی بود که می اومد تو آزمایشگاه، و بعدش احتمالاً هیچ وقت همدیگه رو نمی دیدیم. اون نزدیک بود، و من با تمام وجودم تک تک اشکاشو حس می کردم .
فقط نگاش کردم، و گفتم I do understand. How you are close.
گفت We are the same.

Tuesday, August 31, 2004

*



تو رفتی و قایم شدی
و من چشم گذاشتم و شمردم
ساعتها و روزها و سالها را

آمدم
و گشتم به دنبال تو
نبودی
... نبودی
....... نیستی

تو رفته ای
و دیگر برنمی گردی که سوک سوک کنی
و من گم شده ام توی این بازی
قرار نبود اینطوری بشود بازی ما
قرار نبود بزرگ شوی ، همبازی من

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]