21 |
||||
Thursday, September 02, 2004
چشمهای هاینریش یک دفعه پر اشک شد. برای اینکه از غرور آلمانی ش دفاع کنه، گفتGerman people never cry.
پشت کامپیوتر آزمایشگاه، زیر نگاه های رسمی و خشک "همکاران تحقیقاتی"، فقط می خواستم دست هاینریش رو بگیرم، و اشکاشو پاک کنم. داشتیم از بچگی هامون حرف می زدیم، من از بمباران و جنگ گفتم، و اون از دیوار برلین، و وحشت مردم آلمان شرقی. از 1990، وقتی که دیوار رو خراب کردن. از برادرش، از پدرش. آلمانی ها، به سردی معروفن و به روابط خشک. و اولریش آروم آروم جلوی من گریه می کرد. و چقدر این گریه رو می فهمیدم. با تمام وجودم حسش می کردم. بدون هیچ فاصله ای، آروم و به انسانی ترین وجه ممکن. مرد جوونی که سلامتی از تمام عضلات بدنش می باره، خیلی قد بلند و خیلی سالم، با چشمهای سبز عمیق. آروم ترین چشمها، مهربون ترین نگاه، آماده ترین لبها برای خنده، سالم ترین گونه ها؛ و این انسانی ترین گریه ای بود که می دیدم. دستام می لرزید. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم. چقدر نزدیک بودیم. آخرین روزی بود که می اومد تو آزمایشگاه، و بعدش احتمالاً هیچ وقت همدیگه رو نمی دیدیم. اون نزدیک بود، و من با تمام وجودم تک تک اشکاشو حس می کردم . فقط نگاش کردم، و گفتم I do understand. How you are close. گفت We are the same. Tuesday, August 31, 2004
تو رفتی و قایم شدی و من چشم گذاشتم و شمردم ساعتها و روزها و سالها را آمدم و گشتم به دنبال تو نبودی ... نبودی ....... نیستی تو رفته ای و دیگر برنمی گردی که سوک سوک کنی و من گم شده ام توی این بازی قرار نبود اینطوری بشود بازی ما
قرار نبود بزرگ شوی ، همبازی من |
درباره وبلاگ
لوگو
:دوستان
وبلاگ هايي که مي خونم:
آرشیو
|
|||
[بالای صفحه] |