21

     
 

Saturday, May 06, 2006

*

بندر هالیفکس بهترین منظره ها رو داره برای قدم زدن عصر یک روز اردیبهشتی. هر چند اردیبهشت خیلی دیر به هلیفکس می رسه . با یه منظره آروم از پلهای معلق بین هلیفکس و دارتموت با فانوسهای دریایی و کشتی های کوچک و بزرگی که اونقدر نزدیکن که می شه همینطوری که راه می ری دستتو دراز کنی و بدنه چوبی پر از صدفشون رو لمس کنی. آیوی همیشه وسوسه می شه که صدفهای روی کشتی ها رو بکنه و با هاشون غذا درست کنه . و من همیشه وسوسه می شم که یواشکی سوار یه کشتی بشم و برم پشت خرت و پرتای روی عرشه قایم بشم. ‍

یک هفته دیگه بیشتر اینجا نیستم. و بعد که برگردم همه دوستام رفته ن. آیوی برمی گرده آلمان سیپی می ره آلبرتا و ملانی نیوزلند. ماه عسل من در کانادا زودتر از چیزی که فکرش رو می کردم داره تموم می شه.

عصر روز جمعه و فیش اند چیپس مکسول. مثل همیشه تمام زمین پره از پوست بادوم زمینی. چه لذتی داره نشستن با آیوی و سیپی و .. و حرف زدن و خندیدن و نگاه کردن توی آینه و خوندن پوستر های روی دیوار و نگاه کردن به هیجان بی معنی یه عده سر میز بغل دستی که سر یه بازی خسته کننده هاکی جیغ می زنن.
چه لذتی داره چشیدن حس امنیتی که حضور این آدمها به من میده. حسی که سالها بود فراموش شده بود. لذت بردن از وجود خودم در جمع آدمهایی که منو قبول می کنن. و دوستم دارن ولی ازم نمی خوان مثل اونا باشم. آدمهایی که زنده ن و حس زندگی دارن. و لذت تجربه کردن رو می فهمن و جسارت دارن. ریسک می کنن و تلاش می کنن و شکست می خورن و موفق می شن و همیشه چشماشون برق می زنه.کسایی که همیشه آماده یه تجربه جدیدن. و شادی و زندگی و جوونی ازشون می باره.

دلم می خواد برم ترایبکا. جایی که هر هفته جمعه شب های ما در نهایت بهش ختم می شه. یه بار چوبی تنگ و باریک که بوی سیگار می ده و صبح روز شنبه مجبور می شی تمام لباسایی رو که دیشب تنت بوده رو بشوری. اولین بار هنینگ رو تو ترایبکا دیدم و اولین بار توی ترایبکا از مستی زمین خوردم و شب تولدم به ترایبکا اومدم و شب کریسمس و.. . و حالا که کارمن رفته هنینگ رفته اولیویا رفته حالا که من دارم می رم .. ..
...

مثل همیشه باید بست و رفت. زندگی م رو جمع کردم توی دو تا کارتن و فردا می برم خونه علی. گلدونام هم می سپرم دست شقایق. کتابام رو هم آوردم دانشگاه.

ای بادهای همواره...

Friday, May 05, 2006

*

Je suis fatigué, je suis épuisé
De faire semblant d'être heureuse.. quand ils sont là
Je bois toutes les nuits mais tous les whiskies
Pour moi on le même goût
Et tous les bateaux portent ton drapeau
Je ne sais plus où aller; tu es partout

Je suis malade ...complètement malade

Monday, May 01, 2006

*

من می دانستم که آنچه راکه باید، با تو داشتم. و می دانستم که دیگر هرگز آنرا دوباره باز نخواهم یافت. و نیافتم. دوستت داشتم. دوستت دارم. اما زمان گذشته است و من ارامترم. طوفانهای خشم و دلشکستگی و اندوه گذشته اند. من هم گذشته ام.
مردی هست که دوستش دارم. لحظاتی هستند که آرامم. همین کافی است. بگذریم.
از وبلاگ لیلای لیلی ..

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]