21

     
 

Thursday, June 15, 2006

*

چشمه خورشید دلم را گداخت
نور به جای کفنم آرزوست

رقص کنان تا بر تو پر کشم
بال چو مرغ چمنم آرزوست

Friday, May 26, 2006

*

Je sens comme l'hiver, Quand il nege et il pluie et tout semble froid et mort. Il nege et il pluie, et , rien d'autre. Rien ne fleur. Je semble tout morte . Je ne fais rien , sauf attendre ici, absorber les pluie, les nege, les engrais, les parole, les males, les joix, les sentiment .. sans aucun reaction.Comme un hiver tout mort , froid, solid..
Mais il faut que je sois patiente .. encore patiente. J'ai passe mon temps un peu trop vite, j'ai passes mon printemps et mon ete trop vite, et maintenat je suis arrive a l'hiver, un peu trop tot.
Je ne suis pas encore morte. Je suis seulment hivernee. Je suis dormis, activement, en absorbant les sentiment, les joix, les mals, les humanite, tous qui sera necessair pour refleurir .

L'hiver et apparament vers son fin .. un peu tard, comme lequel ici a l'est de Canada.. mais le printemps arrivera tot .

Saturday, May 20, 2006

*

خواب دیدم آمده بودی. کجا کی نمی دانم. آمده بودی. تو بودی و من بودم و همه بودندو همه تو را جشن می گرفتند. خواب دیدم آمده بودی...
این سالها که می گذرند ...
نمی دانم کجا بودیم. در کشور تو یا کشور من یا سرزمین مادری مان . چه فرقی می کند؟ هر جا که تو باشی.. خواب دیدم آمده بودی.
زمان چه سرد همه چیز را ساکت می کند . من را ساکت می کند. ذفتر هایم را و شعر هایم را و اشکهایم را.. چه مردانه همه چیز را ساکت می کند. و من چقدر زنانه درد می کشم و زمان چقدر مردانه عاجز می ماند از ساکت کردن دردها. و من چقدر زنانه صبور می شوم .. تمام وسعت زمان بی کرانه را ...
خواب دیدم آمده بودی. خواب دیدم نمی خواستی بروی. .. این سالها که می گذرند؛ این سالها ...
زمان چقدر مردانه عبور می کند و من چقدر زنانه مرد می شوم. چقدر زنانه صبور می شوم . خاموش می شوم...

همین که تو هستی؛ هر چند پشت تمام دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین ؛ زمانی تسلایی بود که دردی باقی نمی گذاشت. هنوز هم همه دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین هستند. تو هم هستی. ولی نمی خواهی باشی. تمام دریا ها و کوهها و جنگلهای زمین هم که بروند از میان ما.. تا تو نباشی .. تا تو نخواهی که باشی چه فرق می کند؟ یک دریا کمتر یا بیشتر ؟ یک اقیانوس نزدیکتر یا دورتر؟ یک سال زود تر یا دیر تر؟ ..
زمان چه مردانه بازی می کند. و من چه زنانه از قوانین تخطی می کنم. چه زنانه بازی را به هم می زنم.. بازی فراموش کردن و گذشتن را...
و دست کلفت مردانه زمان.. دست محکم سنگین زمان که روزها و ماهها و سالها و سالها و سالها را سیلی می زند توی صورتم چه مردانه عاجز می ماند از اینکه انگشتهای زمختش را به گوشه های باریک و ظریف زنانه این سالها برساند و اسم تو را خط بزند از تمام غمها و بی خوابی ها و دردها و لذت ها و شادی ها و اوج ها و ترسها و اندوهها و حسرتها و امید ها و امید ها و امید ها ..
چه زنانه مرد می شوم و محکم. صبور و ساکت و سربه زیر و سخت ..
چه زنانه راه می روم و چه زنانه خسته می شوم و می نشینم زیر سایه ای که تو نیستی و سر می گذارم روی جایی که شانه تو نیست و نفس تازه می کنم و درنگ می کنم و دوباره راه می افتم توی روزها و ماهها و کوچه ها و دو راهی ها و شهر ها و کشورها و سالها و ترسها و تنهایی ها و تردید ها و تردیدها .. و تردید ها .. اگر تو نباشی؟ اگر نیایی؟ اگر فراموش کنی ؟ اگر نباشی؟ اگر راه را گم کنی ؟ اگر نیایی؟ اگر نخواهی که بیایی؟...
چه زنانه تردید می کنم و چه زنانه وحشت می کنم و چه زنانه خسته می شوم ... و دوباره راه می افتم ...
این سالها که می گذرند ..

خواب دیدم آمده بودی ...

Monday, May 08, 2006

*

احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

Saturday, May 06, 2006

*

بندر هالیفکس بهترین منظره ها رو داره برای قدم زدن عصر یک روز اردیبهشتی. هر چند اردیبهشت خیلی دیر به هلیفکس می رسه . با یه منظره آروم از پلهای معلق بین هلیفکس و دارتموت با فانوسهای دریایی و کشتی های کوچک و بزرگی که اونقدر نزدیکن که می شه همینطوری که راه می ری دستتو دراز کنی و بدنه چوبی پر از صدفشون رو لمس کنی. آیوی همیشه وسوسه می شه که صدفهای روی کشتی ها رو بکنه و با هاشون غذا درست کنه . و من همیشه وسوسه می شم که یواشکی سوار یه کشتی بشم و برم پشت خرت و پرتای روی عرشه قایم بشم. ‍

یک هفته دیگه بیشتر اینجا نیستم. و بعد که برگردم همه دوستام رفته ن. آیوی برمی گرده آلمان سیپی می ره آلبرتا و ملانی نیوزلند. ماه عسل من در کانادا زودتر از چیزی که فکرش رو می کردم داره تموم می شه.

عصر روز جمعه و فیش اند چیپس مکسول. مثل همیشه تمام زمین پره از پوست بادوم زمینی. چه لذتی داره نشستن با آیوی و سیپی و .. و حرف زدن و خندیدن و نگاه کردن توی آینه و خوندن پوستر های روی دیوار و نگاه کردن به هیجان بی معنی یه عده سر میز بغل دستی که سر یه بازی خسته کننده هاکی جیغ می زنن.
چه لذتی داره چشیدن حس امنیتی که حضور این آدمها به من میده. حسی که سالها بود فراموش شده بود. لذت بردن از وجود خودم در جمع آدمهایی که منو قبول می کنن. و دوستم دارن ولی ازم نمی خوان مثل اونا باشم. آدمهایی که زنده ن و حس زندگی دارن. و لذت تجربه کردن رو می فهمن و جسارت دارن. ریسک می کنن و تلاش می کنن و شکست می خورن و موفق می شن و همیشه چشماشون برق می زنه.کسایی که همیشه آماده یه تجربه جدیدن. و شادی و زندگی و جوونی ازشون می باره.

دلم می خواد برم ترایبکا. جایی که هر هفته جمعه شب های ما در نهایت بهش ختم می شه. یه بار چوبی تنگ و باریک که بوی سیگار می ده و صبح روز شنبه مجبور می شی تمام لباسایی رو که دیشب تنت بوده رو بشوری. اولین بار هنینگ رو تو ترایبکا دیدم و اولین بار توی ترایبکا از مستی زمین خوردم و شب تولدم به ترایبکا اومدم و شب کریسمس و.. . و حالا که کارمن رفته هنینگ رفته اولیویا رفته حالا که من دارم می رم .. ..
...

مثل همیشه باید بست و رفت. زندگی م رو جمع کردم توی دو تا کارتن و فردا می برم خونه علی. گلدونام هم می سپرم دست شقایق. کتابام رو هم آوردم دانشگاه.

ای بادهای همواره...

Friday, May 05, 2006

*

Je suis fatigué, je suis épuisé
De faire semblant d'être heureuse.. quand ils sont là
Je bois toutes les nuits mais tous les whiskies
Pour moi on le même goût
Et tous les bateaux portent ton drapeau
Je ne sais plus où aller; tu es partout

Je suis malade ...complètement malade

Monday, May 01, 2006

*

من می دانستم که آنچه راکه باید، با تو داشتم. و می دانستم که دیگر هرگز آنرا دوباره باز نخواهم یافت. و نیافتم. دوستت داشتم. دوستت دارم. اما زمان گذشته است و من ارامترم. طوفانهای خشم و دلشکستگی و اندوه گذشته اند. من هم گذشته ام.
مردی هست که دوستش دارم. لحظاتی هستند که آرامم. همین کافی است. بگذریم.
از وبلاگ لیلای لیلی ..

Wednesday, April 19, 2006

*

More than a life time still goes on forever , but It helps to remember you're only an ocean away...

Monday, March 27, 2006

*

I am walking in the Southpark Street towords the SpringGarden Road with Ivy. It's 11:30 PM, and we just decided to go to the Phill's Party. I m talking to Ivy..and I feel so .. I want to stop the time. I want that it lasts forever. I want it forever. I can feel how much I will miss that moment in the future. And it frightens me so much. We take the bus number 1 to Quinpool St, to Paul, Sejad and Greg's place. We sit down and talk, we and drink and Paul 's just playing around with his guitar, and we just randomly talk and just continously enjoy our time, our that special ordinary time on our youth. And I just feel so deep ..; I feel how much I love these people, Melanie enters, she always laughs, Greg offers us Vodka, and Sejad and Paul and Ivy and Melanie and Henning and Sipi and Mike .. create beautiful simple moments ... I remember of the beautiful spring of 2001, back in Tehran, how happy I was, how happy we were, Vioe and I, coming back from the university together, going for a cofee, Walking in the beautiful lovely streets of the north of Tehran, and .. when I came back home, I just lied down on my bed, thinking how happy I am ..

I sit down in the bus with Ivy .. and I just feel the same, and I just feel afraid .. I know how short will this beautiful time be. And all the sorrows of all these years of after Spring of 2001 comes to my mind. Will this calm beautiful time end in another long period of sorrow and lonliness? I just pray not.

I love these people, I love them, I deeply love each of them.

Friday, March 24, 2006

*

بهار وقتی بهاره
که بوی تو رو داره

 

درباره وبلاگ


وبلاگ قبلی من
فرستادن نظرات



لوگو


 


:دوستان

وبلاگ هايي که مي خونم:

 


آرشیو


 


Gardoon Persian Templates

طراحی: روزهای نوجوانی

[Powered by Blogger]


 

 
            

                                     [بالای صفحه]